اول
بعضي داستانها بدجوري در ذهنم مي ماند و تا مدتها با قهرمان همزادپنداري مي كنم. يكي از اين شخصيتها راوي داستان "شراب خام" اسماعيل فصيح است كه هنوز پس از ده-يازده سال از خواندن كتاب گذشته, به يادش هستم. اين آقاي مهندس آزادگي و استواريي داشت كه پس از آن هيچكدام از راويان داستانهاي فصيح (همه مهندسان شركت نفت) نداشتند. بگذريم ;جايي مي گويد:"هر چه حال روحيم بدتر و آشفته تر باشد, ظاهرم را بيشتر مي آرايم." گمانم در تمام داستان, ايشان صاف تراش و كت و شلوارپوشيده و كراوات زده و دكمه سرآستين و سنجاق كراوات طلازده بوده; بينابين يادآوري از دست دادن پدر و مادر و آنا و كودك نزاده اش و بعد هم داستان زهرا و پيدا كردن قاچاقچيان و قاتلان و زنده به گور شدن دوست صميميش...
الغرض ما هم مدتيست بسيار تيپ مي زنيم و خوش لباس مي گرديم!
دوم
شب يلدا هم گذشت... فال حافظ امسال هم -باور مي كنيد يا نه- آمده:
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين دل غمديده حالش به شدو دل بد مكن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
.................................
.................................
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائما يكسان نماند حال دوران غم مخور
.................................
.................................
................................
و شاهدش كه آنهم :
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
..............................
خوب است و خير!
سوم
خدا اين عضو جديد خانواده ما را اجر دهد و عمر با عزت كه كتابهاي خانم زويا پيرزاد را معرفي كرد. "عادت مي كنيم" را تابستان ايران خواندم و پسنديدم. شانس هم زد و كتابخانه محل "سه كتاب" و "عادت مي كنيم" را جزو كتابهاي فارسيش داشت. مرور دوباره اش چنان فكريم كرده كه شش تا از كارهاي آرتورو پرز-رورته (نويسنده اسپانيايي داستانهاي تاريخي) مانده و دست و دلم به شروعشان نمي رود.
بار فرهنگي سه-چهار نسل زنان خانواده را به دوش كشيدن چه دشوار است......