می شود که توی گرمای روز اول هفته وقتی خیابانهای سبز تمیز و جاده زردرنگ و خاک گرفته و تابستان زده را طی می کنی حس نوستالژی ات عود کند و ذهنت خودش راهش را بکشد برود تهران. تهرانی که دوست داری ازش بیزار باشی و نمی شود. هی موذیانه و یواشکی راهش را توی دلت باز می کند حتی وقتی از شدت سرفه از آلودگی هوایش به حال خفگی افتاده ای و صدایت در نمی آید... وقتی از هرم گرمای آسفالت خیابانهایش نفسِ توی در هزار لایهٔ اجباری پیچیدهٔ گرمازده بالا نمی آید و با گلوی خشک نه می توانی راه بروی، نه ماشینی سوارت می کند... وقتی در ترافیک اتوبان همت به تله افتاده ای و دارد دیرت می شود آنهم وقتی که دو ساعت زودتر راه افتاده ای... وقتی که بر می گردی بعد چند سالی و حس می کنی در محله خودتان هم دیگر گم می شوی... وقتی به کوههای شمال خیره می شوی و به جای ململ ابر و حریر مه، پرده بدرنگ پلی استری دود و غبار منظره را پنهان می کند... وقتی خیابانهای دود گرفته و سطل زباله های سوخته و نیروی امنیتی را اسلحه به دست و مردم را خونین و در حال دویدن می بینی... وقتی...
با اینهمه باز دوستش داری. زهرش تلخ و شیرین در تنت دویده، معتادش شده ای. معتاد همان معدود لحظه های قشنگش، هرچند کوتاه و زودگذر... همان قدم زدنهای غروبهای پاییزش و خش خش برگها زیر پایت... دوستش داری به خاطر جلوه ناز جوانه های بیدهای مجنونش بعد یک باران بهاره و دوستش داری به خاطر تمام تجریش پیماییهای غروبهای تابستان، به خاطر همه مغازه ها و پاساژهایش، به خاطر همه پارکهای کوچک خیابانهایش، به خاطر همه کتابفروشیهای میدان انقلاب... دوستش داری به خاطر تماشای دریای نورهای کوچک وبزرگش وقتی که هواپیمایت در مهرآباد می نشست و دوستش داری به خاطر همان یک نظر و گاه به گاه دیدن دماوند سپیدپوش از میان ابر و آلودگی... دوستش داری به خاطر بوته های شقایق کنار اتوبانهایش... و دوستش داری به خاطر همه مردم بی آداب و گاه پررو و همیشه خوشگذرانش...
بله دوستش داری، مخصوصاً به خاطر مردمش... که زنده اند و پر شورند و به وقتش مهربانند و مقاومند و می دانند کی و کجا باید بایستند و فریاد بزنند...