«عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد شب رفت صبوح آمد، غم رفت و فتوح آمد خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا ...» عیدتان مبارک. نوروزتان پیروز.
وقتی دلت هوای بهار کند مهم نیست کی باغچه های خیابان را بنفشه و اطلسی کاشته اند. وقتی دلت هوای بهار کند مهم نیست کی بهار نارنجها شکوفا شده اند. وقتی دلت هوای بهار کند مهم نیست کی درختان تاج گل بر سر زده باشند. وقتی دلت هوای بهار کند تنها هالهٔ سبز جوانه های نو است بر چناران کهن شهرت و عطر بیدمشک و ردیف ردیف گلهای پامچال که معنی بهار می دهد برایت.
بعضی داستانها را نمی شود تعریف کرد. بعضی حرفها را باید خورد. نه که خصوصی باشند و ناگفتنی، اینقدر طولانیند و پر جزئیات و پر سابقه که هیچ کدام از اطرافیان و دوستان و خانواده نمی دانند و نمی شود یک عمر را تعریف کرد برایشان. مخاطبش شاید تنها یک دوست قدیمی باشد که مانند تو لحظه لحظه اش را زندگی کرده است. آنوقت دیگر توضیح و تفسیر هم برایش نمی دهی. یک اشاره می کنی که « هی بانو، شنیدی که...» و سر کج می کنی با یک لبخندک منتظر و کمی نگران... و او که با همان آرامش همیشگی لبخند بزند که « آره، من مطمئن بودم...» و تمام! حرف دیگری لازم نیست! هی بانو، راز دل با تو گفتنم هوس است!
از وقتی به این شهر و خانهٔ جدید اسبابکشی کرده ایم، هی سعی کرده ام جلوی دلم را بگیرم که دلتنگی نکند برای خانه ای که ده سال ساکنش بودم. اما وقتی اینجا در آشپزخانه مشغول کارم دلم بسیار هوای آشپزخانهٔ پر نور و آفتابگیر سابقم را می کند!