این روزها دلمان از آسمان یک دست آبیِ همیشه آفتابی گرفته. این روزها حالمان مثل خیابانها و باغچه های خاک آلود غمگین و خسته است. چشممان از دیدن رنگهای کمرنگ و چرکمرد و غبار گرفتهٔ کویری پرشده. دلمان، فکرمان، نگاهمان رنگهای شاد و پرانرژی می خواهد. سبز تازهٔ شاداب یا زمردی درخشان، قرمز، اناری، نارنجی، صورتی... مُردیم از دیدن زرد و سبزخاک گرفته... دلمان آلویی و لاجوردی و زنگاری می خواهد. این آسمان بلند و گسترده و بی افق خفه مان می کند از یکنواختی.
و نه، دو ساعت گشتن در گالریهای نقاشی جواب نمی دهد. کافی نیست. درد ما از این مُسکنهای ضعیف خانگی گذشته، علاجش روزها موزه گردیست. جایی که طبقه طبقه تابلو باشد از اساتیدی جاودان. تماشای کارهای تجاری نقاشان گالریها مرکز شهر مثل خوردن یک ساندویچ سوسیس سرپایی کنار خیابان است وقتی دل هوس یک استیک آبدار نیمه خام کرده است.
این روزها دلمان هوای شهری بزرگ کرده با موزه هایی پر و پیمان که سه-چهار روزی فقط از موزه به موزه برود، سر فرصت آرام آرام قدم بزند، مقابل هر تابلویی چند دقیقه بماند، جلو و عقب کند، از هر زاویه ای تماشا... دلمان هوای سکوت مقدس محضر اساتید هنر کرده است... دلمان هوای تاریخ کرده است... جواهری از یک مقبرهٔ مصری، یک قرآن زرنگار قرن هشتم هجری، دیواری از یک ویلای پمپی، مجسمه ای دو هزار سالهٔ یک زیبای چینی...می خواهیم از اینجا از این شهر گستردهٔ بی ریشهٔ یک صد ساله، این وارث غرب وحشی بگریزیم... برویم قدری در فرهنگ و تمدن غوطه ور شویم.