۱۶.۶.۸۳

در حال رانندگي امروز موسيقي سنتي آزتكها را گوش مي كردم كه با فلوتهاي گلي و درامهاي (طبل؟؟)قديميشان اجرا مي شود و آواها همه برگرفته از اصوات طبيعيست. صداي سم اسبان وحشي، گله اي گوزن يا بوفالو در حال دويدن، سنگهايي كه از روي صخره ها مي غلتند و به دره مي افتند، صداي رودخانه و صداي آبشار، آواي پرندگان مختلف و حتي صداي حشراتي مثل جيرجيرك...
ياد داستاني افتادم از يك روزگار فراموش شده، زماني كه تمام اين اصوات معنايي ديگر داشتند و به منظوري غير از موسيقي ايجاد مي شدند. روزگاري كه شمن قبيله با ايجاد صداي پاي گله اي گوزن، صيد را براي شكارگران قبيله فرا مي خواند و يا در زمان جنگ صخره ها را بر سر دشمنان فرو مي ريخت، وقتي كه آب را جستجو مي كرد يا باران را صدا مي زد...روزگاري كه اين آواها قدرتي نهفته داشتند و تنها خواص را دسترسي به اسرارشان بود...و روزي كه جوانكي توانست زيباترين و بي نقصترين نغمه ها را ايجاد كند بي هيچ اثري، بي هيچ جادويي، بي هيچ تغييري در دنياي اطرافش... بي فايده ولي زيبا...زيبايي محض...نوميدي شمنها...طرد شدن جوانك...منع كردن آموزش فلوت به نوآموزاني كه نيرويي در نواختنشان نبود...و با اينهمه آواهايي كه ماندند و قدرتهايي كه فراموش شدند و يا از ميان رفتند...و امروز هزاران سال گذشته از آن روزگاران، بيگانه اي كه دكمه اي را فشار مي دهد و تمام آن آواهاي مقدس از بلندگو سرريز مي كند.
از ميان تپه ماهورها مي گذرم.منظره مقابلم پوشيده از بوته هاي سوخته زرد و قهوه اي و خاكي رنگ است، جابه جا ميانشان سبزي درخت يا درختچه اي تيره و تشنه، آبگير نيمه خشكي و چند مرغ ماهيخوار، اكاليپتوسهاي نيمه عريان، دو سه كلاغ كه بين شاخه ها در رفت و آمدند و بالاتر...بالاتر از آبي غبار گرفته افق، شاهيني كه چرخ مي زند...
ضربه هاي درام و ريتم سنگينش در وجودم مي پيچد و با نبضم هم آوا مي شود...صداي فلوت تيزي جيغ شاهيني در حال حمله را به خود مي گيرد...نگاهم بر آن شاهين چرخان در آسمان خشك شده...
بازمانده ايست از آن روزگاران؟ شايد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر