۲۹.۶.۸۳

شب آخر هفته توي ماشين توي جاده اي كه بين تپه هاي تاريك پيچ مي خورد و هيچ وقت به آن ماه هلالي و نازك و نقره اي رنگ نمي رسد همه بار هفته روي ذهن آدم سنگيني مي كند...فشار تحويل دادن سه چهار تا پروژه و شب زنده داريهاي وابسته، غم روز به روز دورتر شدنت از يك دوست خيلي خيلي قديمي، آن چيزهايي كه روح عزيزت را مي خراشد و تو تمام سعيت را مي كني كه كم اهميت جلوه شان بدهي شايد زياد سخت نگيرد و فراموش كند...آواي فلوت فكرها و دردها را همراهي مي كند، مي شويد، پشت سر مي گذارد همانطور كه پيش مي روي، ولي سنگيني كه روي قلبت نشسته كمتر نمي شود...چيزي مهمتر بزرگتر بر روحت نشسته كه سعي مي كني ناخودآگاه ناديده اش بگيري چيزي كه مثل سرب روي سينه ات نشسته و نمي رود...كه عذابت مي دهد، كه منطقت قبولش نمي كند، كه دلت فرياد مي كشد ديوانگيست...كه از هر كه بپرسي مي گويد ظلم است...ظلم است كه كسي دربند باشد به خاطر ابراز عقيده اش، روي آوردن به تهديد و ترور و سركوب وقتي بي لياقتي دستگاهي مسجل شده وقاحت است و دستگيري پدري به جرم آنكه فرزند پيشتر زندان رفته و شكنجه شده اش هنوز هم مي نويسد بدتر از بربريت و وحشيگريست...
چه دردي، چه دردي...
شايد اگر باز برگردم به نخواندن و نشنيدن و دنبال نكردن اخبار زندگي راحتتر بگذرد، سر به زير برف كردن مثل كبك؛ مثل بسياري ديگر بيخبرانه دست كوتاه از چاره به دندان گزيدن...
نه...
"...سحر با خود پيام صبح مي آرد...
اگر صد لشكر از ديو و ددان اژدهاك بدكنش -با حيله و ترفند
به قصد ما كمين سازند
من و تو، ما اگر گردند
بنيادش بر اندازند
هراسي در دل ما نيست
ستمهايي كه بر ما رفت
از اين افزون نخواهد شد
دگر كي به شود كشور
اگر اكنون نخواهد شد...
.....
دليران را از اين ديوان كجا پرواست
نگهدار دليران وطن مزداست...
نگهدار دليران وطن مزداي بي همتاست..."

مي خواستم در اين پست از فيلم "Hero" بنويسم آزارهايي كه قهرمانان هموطنمان مي كشند الويت داشت.
براي از فيلم نوشتن هميشه وقت هست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر