۹.۸.۸۳

،مدتهاست كه ننوشته ام. نه كه به خوبي و خوشي از زندگي لذت برده باشم كار گل مي كردم دستهايم گلي بود به نوشتن نمي رفت!
مهر ماه تمام شد ولي حس غريب و پاييزي روح من همچنان هست، ماليخوليايي كه حتي پاييز كمرنگ جنوب كاليفرنيا هم تشديدش مي كند. چرا؟ ديدن چند چنار خشكيده و چركمرد بين سرو و صنوبرهاي هميشه سبز كه پاييز نمي شود! تك وتوك افراهايي كه بين سرخيشان برگهاي سبز هنوز خودنمايي مي كنند كه پاييزي نيستند!خزان كجا بود وقتي سپيدار تمام طلايي كنار نخل نشسته! چرا خودم را گول بزنم و به پاييز دلخوش كنم وقتي بايد بگردم يك دانه برگ برزمين افتاده پيدا كنم كه تازه زير پا خش خش هم نمي كند! پاييز ساختگي اينجا با طوفانهاي غير قابل پيش بيني و بارانهاي دوش وار و لحظه ايش چه شباهتي به پاييز نازنيني دارد كه هر سال در تهران به انتظارش مي نشستم، نمي دانم. شايد فقط عادت است، صدسال اولش كه بگذرد خلاص مي شوم! هر چه هست همان وسوسه خودكاوي هر ساله است و جستجو و جستجو و جستجو... چرايش را نمي دانم، از چگونگيش بيخبرم، كنترلش از توانم خارج است و كجاييش را حتي تصور نمي توانم كرد... مي كوشم كه سبكبارتر باشم كه سفر اينگونه آسانتر است.
برگي شده ام بازيچه باد پاييزي، سرمايش به تار و پودم مي نشيند و حركتش به فراز و نشيبم مي كشاند. از بين احساسات و لحظات و تجربيات عبورم مي دهد، شب و روز و ساعتها و افكارم را پر مي كند، مي كشاندم، مي كشاندم و هميشه لابلاي تمام حسها و فكرها و بودنها رايحه ضعيف باران نم نم و خاك نمدار نهفته، هميشه جايي در افق قله هاي برفپوش البرز سر به فلك كشيده اند، هميشه صداي باران هست، دانه دانه، تك تك، نغمه وار...من برگ بازيچه باد، غرق مي شوم، سر بر مي كنم، مي جويم...
دلم يك پياده رو پوشيده از برگهاي خشك مي خواهد...

۱۵.۷.۸۳

-ننشسته بودم كه بنويسم ترانه "بوي باران" شجريان را شنيدم، مرا برد...هنوز مي برد...مي برد...
-ديواري خاكي رنگ با سطح ناهموارش تمام طول خيابان كشيده شده.جايي اواسطش، بوته پيچكي از آن طرف قد كشيده و تا كمرگاه ديوار سرريز كرده، پر است از نيلوفرهاي بنفش و برگهاي سبز تيره...
حرف اول: نمي دونم متوجه شديد يا نه، ولي در يك اقدام انتحاري بخش "نظريات" را فعال كردم...از خودتون پذيرايي بفرمايين!
حرف دوم: متشكر از دو سه نازنيني كه ايميل زدند بعد از آخرين پست و دلداريم دادند...ممنون از محبتتون...نمي دونم چرا اينقدر نالان شدم اخيرا؟! بعد از خواندن ايميلها كلي خودكاوي كردم، به اين دلايل رسيدم:بار درسيم خيلي زياده، حالا اگه ديدين توي پستي صحبت از پروژه و بد و بيراه به زندگي در كنار هم اومده دومي رو خيلي جدي نگيريد!ديگه اينكه زندگيم توي يه دوران ترانزيته فعلا (نمي دونم چرا زندگي ما هر شش ماه يكبار مي خوره به ترانزيت!!!)، علي الحساب نامتعادل شده ام!!!از اين چند جور ناله كه بگذريم، فكر كنم باقيش بجاست!
حرف سوم:چند روزي است تي شرتهايي با عكس "چه گوارا" به تن جوانكهاي دانشجو مي بينم. از خودم مي پرسم اگر مي دانست چهره اش مي رود روي يك تي شرت تا تبليغ فيلمي باشد يا نمودار مدي تازه چه مي كرد؟ به اين
نماد واضح سرمايه داري و سودجويي چه واكنشي نشان مي داد؟ آخرين تي شرتي كه ديدم طرح گويايي داشت، سرخ روي سياه، خطوط واضح، انگار داشت فرياد مي كشيد...به ياد كساني افتادم كه سي سال پيش از "چه" سر مشق گرفتند...به ياد عشقشان، باورهاشان و اميدهايي كه در دل پروراندند...براي من "چه" يادآور تلاشهاي يك نسل است، سمبل اميدهاي بر باد رفته...براي آن جوانك سپيدپوست آمريكايي نماد چه مي تواند باشد نمي دانم. شايد خيال مي كند "چه" يك خواننده است...شايد...

۱۲.۷.۸۳

اصلا آسون نيست به حجم كارايي كه بايد انجام بدي نگاه كني و حس كني نه حالش رو داري نه فايده اي برايش مي بيني... اصلا آسون نيست از دوستي خبر بگيري، بشنوي پايه هاي زندگيش (كه از اول هم تار عنكبوتي نازك بود)شروع به پاره شدن كرده...آسون نيست تو مهماني بشنوي همه مثل تو دل نگرانند، كه همه حواسشان آن سر دنياست، كه دلشان براي همه چيز و همه كس تنگ شده، كه مثل تو خودشون رو گول ميزنند امروز رو فردا مي كنند، صبح رو شب...آسون نيست بديهاي فرهنگت رو ببيني و دست از چاره كوتاهت رو توي هوا تكان بدي و برايشان روشنفكرانه دليل بتراشي...آسون نيست وقتي بي حوصلگي عصر جمعه(عصر يكشنبه به وقت اينجا) به سرت مي زند و غم عالم روي دلت سنگيني مي كند هيچ گريزي نداشته باشي غير از يك پنجره كه تويش خودت را خلاصه كني...نه از پياده روهاي شلوغ و مغازههاي خوش آب و رنگ خبري هست نه از خيل جمعيتي كه مثل تو آمده اند خودشان را در غوغاي زندگي و شلوغي گم كنند...روحم خسته است، گرفته، سنگينه...دستم رو جلوي دهنم گرفته ام كه جفنگي نگويم از سر بي حوصلگي كه عزيزم برنجد...مثل هر سال ديگر از اول مهر نشسته ام به زيرو رو كردن و برآورد كردن زندگيم (عادت هفده سال اول مهر سال تازه را شروع كردن)حاصلم شده يك ليست بيست و چند نكته اي از بديهاي شخصيتم و از اينكه چرا از خودم راضي نيستم!!!
حس مي كنم اطرافم ديواريست كه جدايم كرده از جريان زندگي، از تجربه كردن احساسات...حس مي كنم خودم را به جريان كلمات مي سپارم تا بودنم را فراموش كنم. فكر مي كردم ديگر هيچ وقت به جايي نمي رسم كه پناه بجويم در نوشتن. وزني روي قلبم هست كه نوشتن هم سبكش نمي كند "...كارم از گريه گذشتست بدان مي خندم..." چرا زحمت به كلام آوردنش را بكشم...چه فايده؟ چه حاصلي دارد ناليدن از چيزي كه هست و هيچ تلاشي درستش نمي كند؟ بيخيال نوشتن...
بروم چاله اي روزمرگي پيدا كنم، با سر بپرم توش، شايد تحملش آسانتر شد...خدا را چه ديدي...

۱۱.۷.۸۳

باز هم آخر هفته شده و خستگي تمام اين روزها تلنبار روي ذهن. دو روز بيشتر نداري كه خستگي دركني، دوستان را ببيني، به خانه و زندگيت برسي و وقت پيدا كني و پروژه هايي را كه هفته پيش رو بايد تحويل بدهي؛ به سروساماني برساني...هر هفته وضعيت همين است. از اينكه وبلاگم هفته نامه شده ناراضي بودم، ظاهرا بايد مراقب باشم ماهنامه نشود!!!
يك هفته-ده روز پيش نوشتن متن زير را شروع كردم و الان تازه فرصت شد كه كاملش كنم. تاخير را ببخشيد...
"كارهاي پروژه فردا همين الان تمام شد. دارم كم كم معتقد مي شم كه سيستم درسي ايران خيلي بهتر بود. همه چيز مي ماند براي شب امتحان، حالا يا مي رسيدي تمامش كني يا نه؛ اينهمه در طول ترم زجر نمي كشيدي و شب زنده داري نمي كردي كه...بگذريم...قرار بود از فيلم "Hero"بنويسم:
داستان حماسي و تاريخيست و مثل همه حماسه ها در روايتش غلو و زياده پردازي شده و البته مثل همه حماسه ها پايان غم انگيزي دارد...شخصيتها از منفعت فرديشان چشم مي پوشند تا مصلحت گروهي بزرگتر تحقق پذيرد...يك داستان تكراري...اگر زيرنويس داشتن فيلم را هم منظور كنيم به دو ساعت نشستن و تماشايش نمي ارزد...برعكس...فيلمبرداري و كارگردانيش نظير ندارد...
سمبوليسم بسيار قويست و بازي با رنگها خيره كننده...قلب داستان با سه روايت بيان مي شود: بيان اول دراماتيك است. مملو از عشقهاي تند و كينه هاي عميق، تصميم گيريهاي ناگهاني و بدون فكر، حسادت و رقابت است. سرخ رنگ غالب است و روايت در ميان موجي از رنگهاي زرد و قرمز به اوج مي رسد. صحنه نبرد باغي پاييزيست با سپيدارهايي خاكستري و برگهاي زردي كه همه يكرنگند...حسادت قويترين احساس است...
برداشت دوم رمانتيك است، پر از ايثار و از خودگذشتگي و محبت. رنگ غالب آبيست. منظره كوهستاني و نبرد سرنوشت ساز در درياچه اي صورت مي گيرد كه اطرافش پوشيده از درختان سبز است و كمي هم مه آلود...عشق حرف اول را مي زند...به حقيقت نزديكتر شده و ايده آليست.
روايت سوم داستان واقعيست با همه زشتيها و زيباييهايش...لباسها سپيد رنگ است و منظره تپه هايي است خشك و عريان، سپيد، خاكي، تشنه... بحث، اظهار عقيده و مخالفت وجود دارد و براي هر تصميمي دليلي ارائه مي شود.روايتي مانند تاريخ، غير شخصي، دقيق و خالي از داستانپردازي است.
بازي بينظير كارگردان با رنگها و مناظر خودش را در انتخاب سبز براي نخستين ديدار، در تضاد سنگهاي سياه و شعله هاي لرزان شمع و تا آخرين تصوير، روكش سرخي كه جنازه قهرمان را پوشانده ميان انبوهي سرباز سياهپوش؛ نشان مي دهد و منظره اي سنگلاخ كه پايان داستاني عاشقانه را در خود دارد، واقعيت سخت و خشن و انعطاف ناپذير...
دوست دارم يكبار ديگر فيلم را ببينم. صحنه هاي زيبايش به ثبت شدن در حافظه مي ارزد و تازه مي ترسم چند جمله كليدي داستان را به خاطر سرعت كمم در خواندن زيرنويسها از دست داده باشم."
خودمانيم نقد خوبي نيست؟ دارم فكر مي كنم يك كپيش را براي مجله فيلم بفرستم!