۱.۱۰.۸۳

يلداي يقين

شب به نيمه رسيده و هوس خواب نيست. يلداي غريبيست، من و پنجره ام، دو قدم آن طرفتر او و پنجره اش... سكوت و تنهايي، غريبي و غربت... يلداي ساكتيست...
چيزي در حاشيه ذهنم خانه كرده كه نمي شناسمش، شموك است، گريزان است؛ هر باركه نزديكش مي شوم دورتر مي شود، هر بار نگاهش مي كنم خودش را در سايه ها پنهان مي كند. چيست، نمي دانم؛ چرا هست، نمي دانم؛ چه مي خواهد، نمي دانم! حضوريست ناشناس كه آرامشم را سلب مي كند، به ذهنم پنجه مي كشد، به جستجويم وا مي دارد و همواره مي گريزد... ناگهاني از هيچ پيدا شده ولي پيدايش نمي توانم كرد... نگاه كردم، نبود، آمد و باز از نگاهم گريخت. آرامشم را برده، حيرانم كرده، سوال بي جوابي شده كه ديگر پاسخ گوييش بي اهميت شده، فقط هست...
”شبي كه آواي ني تو شنيدم
چو آهوي تشنه پي تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم
نشاني از ني و نغمه نديدم

تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

من همه جا پي تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوي ترا ز گل شنيده ام
دامن گل از آن گرفته ام
...
تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

در اين شب يلدا ز پي ات پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري كجايي
تو اي پري كجايي

مه و ستاره درد من مي دانند
كه همچو من پي تو سرگردانند
شبي كنار چشمه پيدا شو
ميان اشك من چو گل وا شو

تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
“از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

من هم پري ديده ام... من پري ديده ام...
در اين شب يلدا ز پي ات پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري كجايي
تو اي پري كجايي....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر