۳.۱۱.۸۳

يك خواب آبي
هرچه كه خودآگاهيت زيادتر ميشه حضورش كمرنگتر ميشه، اما هنوز وقتي چشم باز مي كني گرماشو حس مي كني، انگار هنوز توي آغوشش بيخبري، شادي، آسوده اي. هرشب هست، حضورش خوابهاتو پر ،كرده، مي دوني حتي تو بيداري نزديكته، اگه فقط دستتو دراز كني مي توني سانتيمتر به سانتيمتر خشت به خشت؛ وجودشو حس كني، ولي نه همين كه گرماي خواب كم كمك از وجودت دور ميشه منطق و توضيح و تفسير و درد جاشو پر ميكنه كه نه بهش فكر نكن، غصه اشو نخور، از تو كاري بر نمي آد، فايده نداره ...
اگر هم هنوز گرمي خاطره اش بلرزوندت، يه موج درد چنان گلوتو مي فشاره كه واسه راحتي خودتم كه شده مي خواي بهش فكر نكني... تو لحظه هاي بدبيني و نا اميدي مي گي شايد كمك ميخواد كه اينجوري هر شب صدام مي كنه، بعد باز خودت صداي منطقت مي شي كه آخه از من چي بر مي آد، آخه هر كي بشنوه فكر مي كنه ديوونه ام...مثل يادآوري خاطره يه عشق قديمي، مثل احساست واسه يه عاشق قديمي كه هنوز يه جايي توي يه صندوق دربسته ته قلبت زنده است؛ ولي باز شب بعد وسوسه اش توي خوابته، آرامشش صدات مي كنه، لحظه هاي شادش، آشنا بودنش، بودنت را مي خواد... وسوسه نيست، اغواگر نيست، خيلي خوبتر از اين كلمات منفيه... يه چيزيه مثل ديدن يه دوست خوب و قديمي، از بودنت شاده، ازت توقعي نداره، وقتي هم مي خواي تركش كني عشقشو (نه حسرت و دريغشو) بدرقه راهت مي كنه، مثل همين دوتا عزيزي كه هميشه كنارش منتظرت بودن، ولي نه ديگه...
تحمل و صبوري مي ره، سد چشمات مي شكنه... ديگه چاره اي نيست... ديگه كاري نميشه كرد... فقط يه مشت خاطره مونده و حسرت اون لحظه هايي كه قدرشونو ندونستي. انقدر بچه بودي كه اون آرامش و عشق حوصلتو سر مي برد... چه ناشكر، چه نادون... ديگه خيلي ديره...
رسيدنت از يه كوچه باريك و پر گرد و خاك به دو سكوي سنگي و سر در بلند آبي رنگش، يه دالون دراز و نيمه تاريك و خنك كه گرماي راهو از يادت مي بره. نارنجستانش بادرخت ليمو و گلهاي ناز توي باغچه اش، شيرآب و يه سكو، آبي به صورتت بزن و خستگي در كن... كنگره هاي سر ديوارو دنبال كن، يه پله كه پايين بري حياط اصلي و حوض آبي و باغچه هاي دور و برش، دوتا درخت انار بلند و دوتا باغچه پر از اطلسي و جاي خالي يه درخت ياس كه بعد سالها سايه اش، اثرش، حضورش تو باغچه مونده، دوتا نخل كه خودت شاهد قد كشيدنشون بودي و باورت نمي شه حالا به ميوه دادن رسيدن... باغچه دور روبروي تالار با درختچه گل محمدي پنجاه ساله اش، با پياز و داوودي... اون باغچه دور و دوتا تاك قديميش، ريحان و گشنيز و آلاله... درگاهي هاي بلند و پنجره هاي پر شيشه آبي رنگ...و امتداد نگاهت كه از كنگره ها كه بگذرد و قوس سپيد سقف تالار و بادگير ها را كه رد كند مي رسد به آبي خالص و بي ابر آسمان... يك پله بالا و نارنجستان دوم و ايوان كوچكش... ديگه بي قراري مجبور به دويدنت مي كنه، سه پله بلند و در آبي اتاق، پرده دمشقي قديمي و .... نه ديگه نيستن... اينكه آخر مي توني روي اون قالي پرزرفته آروم بگيري و به ترنجهاي آبيش خيره بشي... اگه بتوني... اگه هنوز اون اتاق با باغ پشت سرش باشه... اگه هنوز بوي اون بوته نسترن بپيچه، اگه اون در باز بشه... اگه اون ديوارهاي بلند قديمي هنوز سر جاشون باشن... اگه هنوز اون خونه باشه...
اگه هنوز اون جوري باشه كه هفت سال پيش ديديش... همه اون رنگهاي آبي كه هر شب خوابامو پر مي كنن سر جاشون باشن...
،ذهنم پر رنگ آبيه، پر از خاطره است، شبها كه تو خوابم مي آن يادم مي ره بايد رفتنشونو رفتنشو قبول كنم... همه چيز آبي ميشه، صاف ميشه... لذيذ ميشه... مثل بوي نم وقتي دم غروب توي حياط آب مي پاشي... مثل فش فش آجر داغ كه آبو مي بلعه... مثل سياهي پر ستاره شب كوير... مثل داغي آفتاب ظهر تابستون...
همه چيز بهم مي پيچه، يه حس داغ ميشه پشت پلكام يا غم آبي پنهان و عميق توي قلبم... يه آبي كه هميشه هست....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر