۱۲.۱.۸۴

-ماه درشت و كامل, بالاي شيرواني همسايه نشسته بود. آسمان از سياه و سرمه اي شروع مي شد و اگر به اندازه كافي خيره مي شدي روشن و روشن و روشنتر مي شد تا آبي, تا طلايي. زمزمه كرد اغواگرانه:"بنويس!" گفتم:"الان؟! قلم توي دستم نمي چرخه! تازه مي خوام حاضرشم بريم بيرون!!"...
-از شيب خيابان پايين مي آمديم. شهر يك دشت پر از قطره هاي نور بود, گسترده زير پا; ماه هم سطح نگاهم. اصرار مي كند:"بنويس, بنويس!" جواب مي دهم كه"اينجا؟! حالا؟! برو بابا دلت خوشه!"...
-تق تق كفشها بر چوب مسير, گوشه ماه پريده ولي از طلايي هاله اطرافش كم نشده. موجها از خوشي مي رقصند, بي دغدغه, آرامبخش, نقره اي. نت, چند نت, آوا, موسيقي, پشت سر روي ماسه هاي خيس ويلونيستي رو به ماه و آب و سيماب; زخمه به سازش مي كشد. صحنه اي بديع, صحنه اي بعيد!... التماس مي كند:"بنويس!" آه مي كشم, رو برمي گردانم. ازآنسوي خيابان صداي جاز مي آيد و همهمه و غرش ماشينها...
-بعد از ظهر است, تپه ها سبز, آسمان آبي و بي ابر, خورشيد گرم و پررخوت و پر از وسوسه خواب. هوا پر از پروانه شده, تك تك, دسته دسته, همه جا هستند; چرخ زنان, سوار دوش باد, شاد شاد! انگار كام دل مي گيرند از اين روز زيبا, از عمر كوتاه. مي گويد:"بنويس!"
مي نويسم. مي نويسم" براي بعضي نوشتن يك نياز است" واجبتر از نفس كشيدن, حياتي تر از غذا... مي نويسم, چون نمي شود بيشتر به تاخيرش انداخت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر