۴.۴.۸۴

يك هفته است بيمارم, دو روزاست شوكه ام, پوست نازنين-همسر را كنده ام از بدقلقي...
هزار و يك حرف از ذهنم مي گذرد در شماتت اين گروه و آن گروه و ما-گروه كه اگر چنين و چنان كرده بوديد... بوديم.... نمي شود...گذشته...برويم سر بكوبيم به ديوار...
شده حكومت قاتل بر جاهل...حالا مگر هميشه غير از اين بوده؟ خون و خونريزي و سركوبي و آشوب و جنگ و فقر...حق كشي و نا برابري و خفقان...
"...بر كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر