۲۱.۱۲.۸۴

وقتي بارون مياد...
وقتي بارون مياد, ميشه زندگي رو خلاصه كرد توي يه ليوان كاكائوي داغ و يه پتوي پشمالو و يه كتاب خوب يا يه چاي بابونه و عسل و خيره شدن به تپه هاي سبز و مه آلود...
وقتي بارون مياد, حفظ تعادل چتر و كيف دستي و كتابها و سوئيچ ماشين همزمان كار سختييه. كلاسور و كتابها سر مي خورن و چتر كج ميشه و بارون ميزنه توي صورتت. موهات خيس ميشه و به پيشونيت مي چسبه. جلوي پاچه شلوارت از بارون خيس ميشه, پشتش از شتك آب و گل خيابون و تو به خودت لعنت مي فرستي كه اصلا چرا از خونه بيرون اومدي...
وقتي بارون مياد و هوا تاريكه, توي خيابون شلوغ جلوتو خوب نمي بيني. شيشه ها مه ميگيرن و ديدن راهو برات غيرممكن ميكنن. بازتاب نور چراغهاي خيابون با خطهاي قرمز و سبزي كه از چراغ چهارراهها مياد قاطي ميشه و ديگه حتي نمي توني تشخيص بدي كدوم نور چراغ واقعييه كدوم بازتاب. گيج گيجي ميزني و هي به چشمات فشار مياري. سردرگمي و عصبي...
وقتي بارون مياد و باد زوزه ميكشه و خونه رو مي لرزونه, وقتي رگبار پر سروصدا به شيشه ها ميخوره و آسمون بي وقفه مي باره حس مي كني چقدر از آب و بارون و طبيعت بيزاري, چقدر افسرده اي, چقدر دلگيري...
وقتي بارون مياد و پيشي كوچولوت سعي مي كنه از پشت شيشه قطره هاي آبي رو كه سر ميخورن و از بالاي پنجره پايين ميان رو بگيره آرزو مي كني... آه...
وقتي بارون مياد, همه دنيا پيش نگاهت سبز و سفيد و خاكستري و زرد و... و باز هم سبزه. وقتي شهر زير پاهات توي حرير مه پيچيده شده, وقتي سبزي ناز درختاي تازه جوونه زده و نم نم بارون و موسيقي محبوبت خاطرات اسفند دور پونزده سالگيت رو به يادت مياره, خوشحالي كه زنده اي, خوشحالي كه بارون مياد, خوشحالي كه اسفند ماهه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر