۷.۳.۸۵

یزد

آسمان آبي و ساختمانهاي گلي يا روكار آجر سفالي زرد, حوضهاي ميان حياطها و درختان انار و انگور و آلو, غروبهاي سرخ و آسمان پرستاره... آفتاب سوزان هميشگي... كوير خوب من, كوير نازنيني كه سالها دلتنگش بودم.گرمايش را به جان مي كشم و در چهرههاي عبوس و متفكر پيران و خندههاي شرمگين جوانانش خيره مي مانم. بازارهايش را مي گردم و به خانه هاي قديمي سر مي زنم. دستهايم را با آب هر حوضي تر مي كنم. تك تك درهاي قديمي را زائروار لمس ميكنم. خاطره مي اندوزم.گرمايش, شورش, حرارتش را مي نوشم انرژي ناب و سوزان حيات... زنده ام, كويريم...

۱ نظر:

  1. هرچند ز دوريت خبر داشت دلم
    چشمي نگران به سوي در داشت دلم
    من بار سفر نبسته بودم اما
    اميد حضور همسفر داشت دلم

    پاسخحذف