گاهی هوس نوشتن دست از سرت بر نمی دارد. اما حرفهایت نوشته نمی شوند چون استانداردی برای نوشته ها داری. خاطرات روزانه را نمی نویسی، وارد بحثها نمی شوی، از دیگران هم شکایت نمی کنی. گاهی اما خودسانسوری از نوع دیگریست. این حرف ناگفته را هر چند نادیده می گیری خودش را شب و روز تکرار می کند. چند هفته است که رهایم نکرده، عجیب میل به نگاشته شدن دارد این هذیان:
موسیقی، همنوازی تار و ضرب است و طنین کوبش ضرب در وجودم می پیچد. میان خواب و بیداریم... رهایم نمی کند. از اعماق فکرم تصویری سر بلند می کند. رقص انگشتانی بر پوسته ضرب. چه مسحور شده ام. نگاهم را میدزدم و پیشانی به دست تکیه می دهم. می خواهم فقط بشنوم . نمی شود. دو دست، بازی سر انگشتان، ضربه، ضربه... خیره مانده ام...
خیره مانده ام اما صدا، قیژ قیژ سایش قلم است بر سطح صیقلی دفتر. می گوید: این دستان ضمخت به درد تراشیدن نی می خورد و ضرب زدن، تو اما باید سه تار بزنی و گلدوزی کنی. لبخند می زنم.
لبخند می زنم ولی به تلخی و تمسخر اینبار. کجایی که بدانی جز برای دو سه درس ناتمام سه تار به دست نگرفتم. که دواتهایم خشک شده سالهاست و نیهایم همه ترک برداشته، که آخرین بار قلم در دستم شکست همراه بغضم که نمی نویسم. که بدانی سالهاست سوزنم طرح رنگین ابریشمی بر ساتن و حریر نینداخته، که سیاه قلمهایم از رنگ و رو رفته اند و نه آبرنگ جذبم می کند نه ... که بدانی اوزان را گم کرده ام یا آهنگیست بی کلمه...
که بدانم هنوز دستت روی ضرب می رقصد یا نه. که هنوز هم تابلوهایت به نالایقان تقدیم می شود یا نه. چقدر دستهایت را در جستجوی نان می خواهم و ضربت را پوسته پوسته و تکیده و قلمت را فراموش شده و مرکبت را خشکیده.
در تاریکی کابوسهایم میان ناله های تار و کوبه های ضرب، چقدر ترا, آیینه ناکامیها و شکستهایم; شکسته می خواهم. تا فراموش کنم سادگی و باورهای آن روزها را... چقدر پر کینه ام و چقدر بدخواهی حواله ات می کنم، چقدر از همنوازی تار و ضرب بیزارم... چقدر تاریکم و چه تلخ...
تنها کلمه مانده. همین کلمات سیاه که از سرانگشتان لرزانم می چکد، نه؛ ضربه می زند... تند، سخت، پر نفرت...
:)
پاسخحذف