۱۹.۷.۸۶

پاییزان

دست و دلم می لرزد، نگرانم. لقمه بزرگتر از دهانم برداشته ام و سخت ‍پریشان که می شود یا نه. به کارهایم، به برنامهٔ پرم، به بی وقتیم فکر نمی کنم؛ خودم را زده ام به آن راه که انگار همه چیز مرتب و قابل اجراست. خودم را گم می کنم میان لحظه ها، شوخیهای استاد سر کلاس، کلاه خوشگل دخترک همکلاسی، لهجهٔ خنده دار آن یکی استاد، ترس از غذاهای مسموم (سوغات کلاس سم شناسی!)... روزها پر می شود و شبها هم کتاب است که با کتاب دنبال می شود.
سواد ادبیات کودکان و نوجوانان من خیلی کم است. هیچ کدام از کتابهای معروف کودکان را نخوانده ام، عجیب هم نیست چون از ده-دوازده سالگی به دنبال پیدا کردن و خواندن شاهکارهای معروف بوده ام. یکی بگوید «جنایت و مکافات» را اگر به جای ۱۴-۱۳ سالگی در ۲۴-۲۳ سالگی می خواندی چه می شد؟ الغرض نشسته ام که خودم را میان دنیای سادهٔ داستانهای کودکان گم کنم شاید ترسهایم جایی بین راه گم شوند.
پاییز را گم کرده ام، وقت جستجو هم ندارم. امروز میان مه و آسمان خاکستری، بین شاخه های سبز روشن یک افرا دوــسه برگ سرخ دیدم، یادم آمد پاییز است و نیمی از مهر ماه گذشته! دریای پوشیده در مه و تپه های سبز پررنگ و سپیدار نیمه طلایی وقت می طلبد برای خیالبافی و شاعری که نیست و فراموش شده. ذهنم پر است از اوزان بی کلمه و کلماتی جسته گریخته، انگار بازتاب دور آواز پریان.
ٔدلم باران می خواهد و هوای شسته و خیس و لطیف... دلم درختهای زرد و سرخ و نارنجی می خواهد... پاییز شمال را... یا مسیر کلک چال را با همه آن درختان رنگارنگ. دلم تصویر دماوند را در افق می خواهد... کودک است و دلتنگ، بیصبری می کند... زمزمه می کند، شعر می خواند، هذیان می گوید، بهانه می گیرد... من هم یا کتابی به دستش می دهم یا کاسه ای سوپ داغ یا لیوانی نوشیدنی گرم، تکه ای شکلات یا لباسی و شال گردنی یا کلاهی تازه... تا کی می شود مشغولش داشت نمی دانم...
یک دنیا خرت و پرتهای صورتی و سرخابی و بنفش و نارنجی (رنگهای شاد بازیگوش) روی دستم مانده و هوای پوشیدنشان نیست. این روزها رنگهایم یا سیاه است و سفید که پنهانم می کند و امن است، یا آبی و آسمانی، سرمه ای، کبود و زنگاری که آرام اند و مهربان و بی ادعا ... یا سرخ، قرمز روشن و گوجه ای که عجول است و خوب می رساند یک سر دارم و هزار سودا و وقت هیچ...
هوسم عطرهای گرم است و نافذ، وانیل،دارچین، جوز هندی، میخک و هل، عود، صندل... و طعمهای شیرین و عمیقی مثل کدو، گردو، سیب سرخ، انار، عسل، شکلات شیری یا سفید، کارامل، موکا...
این روزها منم و دوــسه رنگ ساده و روزهایی شلوغ... آرزوهای کوچک و مسئولیتهای بزرگ... این روزها من به دنبال چیزی می گردم که نیست چیزی مثل بوی برگها خیس وباران خورده... مثل رایحه‌‌ٔ پاییز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر