۲.۷.۸۷

پاییزان

پاییز می تونه زودتر از تقویم برسه. می تونه وقتی بیاد که لباسهای بافتنی و گرم رو از کیسه هاشون در می آری. می تونه وقتی بیاد که یه برگ زرد چنار از شاخه جدا می شه و هی چرخ می خوره و می رقصه تا برسه زمین. پاییز می تونه وقتی بیاد که حلقهء روی در رو عوض می کنی، وقتی یه شمع به شکل کدو می خری، وقتی یه شال گردن پشمالوی نرم پیدا می کنی.
پاییز می تونه وقتی برسه که داری ردیف انارها رو توی مغازه نگاه می کنی، وقتی دنبال کدو تنبل می گردی، وقتی یه کت مخملی نرم به تن می کنی، وقتی به غذاها زنجبیل و جوز و میخک و دارچین می زنی و طعم و عطر گرمشان مستت می کند.
پاییز می تونه زود بیاد وقتی به استقبالش بری. می تونه شاد باشه. می تونه همهء کسالتها و افسردگیهای تابستان را با یه نسیم از بین ببره.

۲۸.۶.۸۷

بیست و سه شهریور

«...نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهء من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
...»*

داستان اجرای یک نمایش را می خوانم. قهرمان داستان به دیوار تالار تکیه کرده و نگاهش میان تماشاچیان نگاه محبوبش را می جوید. به یادم می آورم: تالاری نیمه تاریک و شعرهایی ناقص و دیوار و لبخندی محو...
بیست و سه شهریورت مبارک، جان من!


* نامه ها، سید علی صالحی، نشر دارینوش.

۲۱.۶.۸۷

گم شدم تا زندگی را گم کنم...

می شود یک عمر شنیده باشی و خوانده باشی، پوستر و پرینت دیده باشی، ژست هم گرفته باشی که این یکی چنین است و آن دیگری چنان ولی... چه چیز آماده ات می کند برای دیدن یک اصل، یک شاهکار؟ پیش از آن، همه چیز اسم است و کلماتی گوشه حافظه محفوظ، داستانهایی بی مرجع... رافایل، روبنز، سزان، میکل آنژ، ون گوگ، داوینچی، مونه، رامبراند... کلمات درهم ریخته بی معنا، سبک جدید، آفتاب داغ و سردرد و جنون، باروک، حرکت، احساس، رقاصان خیابانی، کافه، ونیز، شفافیت رنگها، نگاه دور، کارگاه شلوغ...
یک تابلوی واقعی، یک طرح ساده مدادی حتی، اما کافیست تا معنا کند آنهمه کلمه را و نظم دهد آنهمه داستان را. مست می شوی و مبهوت این سو آن سو می جهی و اتاق به اتاق می دوی که مبادا چیزی از نگاهت پنهان بماند. می خندی میان پرده اشک، فریاد می زنی در سکوت مقدس تمرکز... دیوانه می شوی، به عرش می روی وقتی هنوز پاشنه هایت روی مرمرهای براق صدا می کنند...
طول می کشد که ذهنت آرام شود، بهتت بپرد، از منگی در آیی و آنوقت تصاویر که به جای خود بنشینند، دلت هی غنج می زند و آنهمه اسم و آنهمه تصویر هی چرخ می زنند و دلت هی ناموزون و شاد می تپد از یادآوری آنهمه زیبایی، آنهمه رنگ... و هی می خواهی که مثل دیدار ناگهانی معشوق سفررفته فریاد بزنی و بالا و پایین بپری و شاید هم گلویت بگیرد و بغض کنی و هی اشک ریزه های شادت را پنهان...
گم کردم خودم را در هشتصد سال طرح و رنگ و مرمر و برنز و چوب و چینی... چه نامها که به خاطر آورده ام، چه لحظه ها که بغض کرده ام، چه داستانها که جان گرفته اند. چه تصویرها که بر دیوارهای ذهنم آویخته ام.
می شود حالا همینجا بر همین راحت صندلی تکیه زد و چشم بست و گم شد...