۲۱.۶.۸۷

گم شدم تا زندگی را گم کنم...

می شود یک عمر شنیده باشی و خوانده باشی، پوستر و پرینت دیده باشی، ژست هم گرفته باشی که این یکی چنین است و آن دیگری چنان ولی... چه چیز آماده ات می کند برای دیدن یک اصل، یک شاهکار؟ پیش از آن، همه چیز اسم است و کلماتی گوشه حافظه محفوظ، داستانهایی بی مرجع... رافایل، روبنز، سزان، میکل آنژ، ون گوگ، داوینچی، مونه، رامبراند... کلمات درهم ریخته بی معنا، سبک جدید، آفتاب داغ و سردرد و جنون، باروک، حرکت، احساس، رقاصان خیابانی، کافه، ونیز، شفافیت رنگها، نگاه دور، کارگاه شلوغ...
یک تابلوی واقعی، یک طرح ساده مدادی حتی، اما کافیست تا معنا کند آنهمه کلمه را و نظم دهد آنهمه داستان را. مست می شوی و مبهوت این سو آن سو می جهی و اتاق به اتاق می دوی که مبادا چیزی از نگاهت پنهان بماند. می خندی میان پرده اشک، فریاد می زنی در سکوت مقدس تمرکز... دیوانه می شوی، به عرش می روی وقتی هنوز پاشنه هایت روی مرمرهای براق صدا می کنند...
طول می کشد که ذهنت آرام شود، بهتت بپرد، از منگی در آیی و آنوقت تصاویر که به جای خود بنشینند، دلت هی غنج می زند و آنهمه اسم و آنهمه تصویر هی چرخ می زنند و دلت هی ناموزون و شاد می تپد از یادآوری آنهمه زیبایی، آنهمه رنگ... و هی می خواهی که مثل دیدار ناگهانی معشوق سفررفته فریاد بزنی و بالا و پایین بپری و شاید هم گلویت بگیرد و بغض کنی و هی اشک ریزه های شادت را پنهان...
گم کردم خودم را در هشتصد سال طرح و رنگ و مرمر و برنز و چوب و چینی... چه نامها که به خاطر آورده ام، چه لحظه ها که بغض کرده ام، چه داستانها که جان گرفته اند. چه تصویرها که بر دیوارهای ذهنم آویخته ام.
می شود حالا همینجا بر همین راحت صندلی تکیه زد و چشم بست و گم شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر