۹.۶.۸۸

موسیقی

سه ساعت تمام بالاجبار به یک ایستگاه موسیقی country (این موسیقی واقعاً معادل فارسی ندارد!) گوش دادن خطرناک است. باعث افت سلیقه می شود، باعث می شود که یک روز تمام برای خودتان زمزمه کنید:
«... من شامپاین نمی نوشم
من خاویار نمی خورم...
اپرا نمی رم
رادیوی کوچکم برام بسه
یه سقف رو سرم دارم
و زنی رو که دوس دارم در کنارم
همه چی روبه راهه
چون یه سقف رو سرم دارمو
زنی رو که دوس دارم در کنارم...
آره همه چی رو به راهه
چون کفش به پا دارم
و غمی ندارم
آره همه چی رو به راهه
چون یه سقف رو سرم دارمو
زنی رو که دوس دارم در کنارم
همه چی روبه راهه...»

۱۶.۵.۸۸

شادمانی!

پشت سپر ماشینی نوشته بود:« Wag more, Bark less »
شدید عاشقش شدم!
دم تکان دادن هاپوها وقتی که شادند: Wagging/Tail wagging
پارس کردن: Barking

۱۴.۵.۸۸

آنجا در آخر دنیا

جایی در آخر دنیا،
هندسه بی معنا می شود
و تمام خطوط به هم می رسند،
آنوقت شاید
من هم به تو!

۱۲.۵.۸۸

تصور بفرمایید (۱۲)

تصور بفرمایید تمام این سالها جلوی خودتان را گرفته اید که مقایسه «اینجا» و «آنجا» نکنید و سر به حسرت تکان ندهید... بعد آنوقت یک روز وسط جاده بعد دیدن علامتها و چراغها و تابلوهای هشدار که کارگران مشغول کارند و بسته بودن یک خط از چند صد متر پیشتر، برسید به قسمتی از جاده در حال تعمیر. کامیونها و کارگرها را رد کنید (خیلی آرام و آهسته و با فاصله) و بعد در آخر قبل از باز شدن خط تعمیری ببینید دو شیر فشار قوی آب نسب کرده اند و تریلرهای حامل سنگ و خاک از بینشان رد می شوند تا چرخهایشان شسته شود و بعد وارد جاده شوند.
تصور بفرمایید این نکتهٔ کوچک یعنی وارد نکردن سنگ و کلوخ به جاده ناگهان برایتان بشود سمبل تمام تفاوتهای «اینجا» و «آنجا»... تصور بفرمایید بغض کنید چنانکه...
تصور بفرمایید دو روز تمام فقط بتوانید زمزمه کنید: «...دلم گرفته، ای دوست هوای گریه با من...»

۱۰.۵.۸۸

فرامرز مرد.

فرامرز مرد و من چند روزی در شوک بودم، نه به خاطر خودش؛ به خاطر اینکه مرگ به نسل ما هم رسید... یک جور حس موقتی بودن، مسافر بودن و اینکه انگار همه تلاشهامان برای هیچ، انتها نزدیک...

من یکی دو سالی می شناختمش برکت «کانون شعر شریف» و هیچوقت دوستش نداشتم... تظاهر کردنهایش، تواضع ظاهریش و تشنه توجه بودنش بدجوری توی ذوق می زد... بعدترها، این سوی دنیا، یکی دو باری به وبسایتش سر زدم، همان بود... امشب بازهم بعد خواندن غمنامه ها و استاد خطاب کردن عزادارانش بازهم سری به آخرین پستهایش زدم... همان خود مهم-بین و مقدس-نمای سابق بود... خدایش بیامرزد که حداقل خودش ماند تمام این چهارده سال و هی «باران اسیدی» و مقایسه «بین انقلاب و آزادی»َ ش را تکرار کرد...

و اندوه من در مرگش شاید از همین باشد که فرصت بهتر شدن پیدا نکرد...

خدا به خانواده اش صبر دهد.