۲۴.۶.۸۸

گرم نمی شوم.

می شود عصر روز تعطیل، تنها؛ بعد هی به ساعت زل زدن باور کنید که باید یک ماه دیگر هم انتظار بکشید. بعد یک دفعه ببینید آفتاب از سر دیوار رفته، بعد سردتان بشود بروید بگردید دنبال پلوور پشمی نازک شیری رنگتان، بپوشیدش، خودتان را مچاله کنید تویش تا حتی زانوهاتان هم جا شود داخلش. بعد هی به صفحه روبرویتان خیره شوید و کاری نکنید. بعد سرتان سنگین شود از حجم اشکهای نریخته، جمع کنید بساطتان را، بروید لباس بپوشید، هی بگردید دنبال لباسهای گرم ونرم، ژاکت شیری تازه بلند راه راه، بلوزی نرم که یقه اش کار شده، گردنبند بلند مسی و عقیق خریده شده از آن مغازه صنایع دستی جلوی پارک ملت، کیفی که مدلش قدیمیست... موها را رها می کنید هرطور خواستند پیچ و تاب بخورند و بمانند... راهتان را می کشید می روید دنبال یک خرید گرم و نرم، جیر، مخمل، چرم زمان دیده، پارچه فاستونی ضخیم با حاشیه ورنی... بعد یک لحظه که از جلوی آیینه فروشگاه رد می شوید ناگهان بایستید خیره شوید به خودتان و حس کنید چقدر دلتنگیهاتان عریان شده اند... چقدر دلتان تعلق می خواهد که اینطور سر تا پا خودتان را پیچیده اید میان خاطرات... رفته اید دنبال احساس، گذاشته اید تنهاییتان بیاید هوایی بخورد، خودی نشان دهد... که چقدر در میانه مانده اید حیران... بعد خودتان دلتان برای خودتان بسوزد، از اینهمه بی پردگی شرمنده شوید، راهتان را بکشید برگردید خانه، توی صندلی راحتی گود خودتان را پنهان کنید... پتویی روی خود بکشید و نهایتاً خودتان بسپارید به همان دلتنگیها...
۲۱ شهریور ۸۸

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر