می شود روزی، روزگاری، هفته ای خودت را بزنی به بیخیالی، به مستی. همه حواست را خاموش کنی، نه کاملاً خاموش هم نه؛ کمی صدایشان را کم کنی، بی حسشان کنی موضعی. انگار گوشه ای نشسته ای و جریان زندگی را تماشا می کنی از پشت پردهٔ مه یا یک شیشهٔ بخار گرفته، کمرنگ، مبهم، دور. روزمره هایت را آرام و با احتیاط و کمی تلوتلو خوران انجام بدهی و به زندگی با یک دید بسیار خوشبینانه نگاه کنی. چیزی برایت اهمیت نداشته باشد جز همان گوشهٔ امن و سرخوشی مستانهٔ بی دلیلت. اصلاً اگر عجله کنی یا ناگهانی از جا بپری سرگیجه بگیری... طنزهای زندگی خنده دارتر شوند و غمها دیگر نه چندان غمناک. بعد شاید که یک چرت طولانی یکی دو روزه هم بزنی، در را ببندی و خودت باشی و خودت... بعد بیدار شدن هم شاید مستیت پریده باشد و همه کارهای مانده مثل سردرد و خماری روز بعد خراب شوند روی صبحت، ولی... ولی انگار این دردسرها هم خوبی خودشان را دارند و پذیرفته شده اند. بعد که آخرین کار عقب مانده و گیجی و آخرین تیر کشیدن چشم و شقیقه ها هم می گذرد، باز انگار روزهایت خالی شده اند، حواست تیز و هی تو بگردی به دنبال همان مستی بی دلیل، همان منگی و بیحسی خوشایند، همان سبکی احساس...
بیخود نیست که مردم دائم الخمر می شوند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر