۲۱.۷.۸۸

تصور بفرمایید (۱۵)

تصور بفرمایید از نیمه بهار هی قول و غزل خوانده باشید در وصف پاییز و باران و هوای خیس نمناک. هی شاعرانه آه کشیده باشید، هی انتظار... آخرش شانستان بزند، امروز نیمی از مهرماه رفته بالاخره اولین باران پاییزی نزول اجلال بفرمایند در منطقه. بعد تصور بفرمایید شما بعد از کلی ذوق کردن و موفق به پوشیدن بارانی و کلاه قرمز و شال گردن پیچ پیچیی شوید که مدتها منتظر مانده بودید هوای مساعدش برسد. بعد هم کلی هی غش و ریسه بروید و قربان صدقهٔ هوای خیس و رنگهای براق سبز و آسمان یک دست خاکستری... تا پنج دقیقه از راهی شدنتان به سمت مدرسه بگذرد و هی ببینید سرتان را کج می کنید که مبادا قطره های باران به جای خوردن به شیشه ماشین به صورت شما بخورند و بعد هی آرام و با فاصله از باقی ماشینها می روید که مبادا آب و گل چرخشان بپاشد به ماشینتان و هی عزا گرفته اید که وقت پیاده شدن مبادا خیس شوید و مبادا شتک گل آلوده ای دامان لباستان را بیالاید...
بعد تصور بفرمایید که درست مثل کارتونها یک لامپ بالای سرتان روشن شود و ناگهانی این موضوع برایتان اثبات که شما اصلاً هم باران را دوست ندارید! چیزی که شما دوست دارید طرح رومانتیک بارانی است که شما می توانید در یک حباب نامرئی بدون خیس و کثیف شدن زیرش قدم بزنید و همه اش مناظر زیبا و درختان هفت رنگ ببینید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر