۲۲.۱۲.۸۸

تصور بفرمایید (۱۷)

تصور بفرمایید این بخش از مکالمه تلفنی بنده را با مادر عزیز:
عرض می کنم: دلم واسه بازار یزد تنگ شده!
مشکوکانه سؤال می فرمایند: واسه طلافروشیها؟
با قدری شرمندگی: نه، بیشتر واسه در و دیوارش!
از لحنشان کاملاً می شود فهمید که دارند سر به تأسف تکان می دهند: آره، قبلن هم دلت واسهٔ دود و دم تهران تنگ می شد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر