وقتی یک روز گرم از پشت کامپیوترتان بلند می شوید که لیوان آبی بردارید و در بازگشت می بینید یک کفشدوزک قرمز خوشرنگ روی کیبوردتان در حال راه رفتن است، وقت آن را ندارید که به این فکر کنید که با بسته بودن تمام درها و پنجره ها این دلبرک از کجا آمده. آن قدر که کفشدوزک را آرام بین دو دستتان بگیرید که مبادا آسیب ببیند و در بیرون را باز کنید، آن قدر که آرزویتان را به گوشش زمزمه کنید و بگذارید از نوک انگشتتان پر بکشد... وقتی دیگر در آسمان ندیدیدش، وقتی به پشت میز و کامپیوترتان بازگشتید، آنوقت است که غیرممکن بودن تمام این اتفاق ناگهان روی ذهنتان هوار می شود... که چطور وارد شده بود و از کجا و چه غیرممکن... آنوقت گمان می کنید همه چیز را خواب دیده اید... آنوقت به خود شک می کنید و هی «باور نمی کنم!».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر