۳۱.۴.۹۳

بیست سال


تصور کن قرار است به دیدن دوستی بروی که بیست سال است ندیده ای. روبروی آینه می ایستی به برآورد خود که چقدر تغییر کرده ای و چه خواهد دید. وزن و هیکلت همان است که بود بگیر یکی دو کیلو کم یا زیاد، قد و قامتت هم همان، شاید آن روزها کفش تخت می پوشیدی و حالا چهار-پنج سانتی پاشنه داری. رنگ موهایت متفاوت است امّا عجبی نیست، این روزها همه رنگ و وارنگند، مهم اینکه سفید و سیاهش معلوم نیست. پوستت هم همان است که بود، هیچ چین و چروکی اضافه نشده حتی از آن چروکهای پای چشم. به چشمها که می رسی امّا صبر می کنی... نگاهت امّا... نگاهت را از خودت می دزدی... می گویند چشمها پنجرهٔ روحند... از این پنجره روحت را می بینی، پر از زخم و جراحت... رد خنجر دوست و غریبه، پر از آسیب خویش و بیگانه، دور و نزدیک... در این پنجره تمام این بیست سال لحظه لحظه با جزئیات ثبت شده... چه کنی تا ململ شرحه شرحهٔ روحت را نبیند؟
اگر قرار است به دیدن دوستی بروی که بیست سال است ندیده ای، تیره ترین عینک آفتابی ات را به چشم بزن، نمی خواهی که داستان این سالها به تصویر درآید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر