تصور بفرمایید برای اولین بار در عمرتان این دی ماه، آخر این ترم نباید نگران چیزی باشید... نه امتحان می دهید و نه امتحان می گیرید... نه باید تا نیمه شب درس بخوانید و نه باید تا نیمه شب ورقه تصحیح کنید... نه پروژه ای برای تحویل دارید و نه مقاله ای برای تصحیح و انتشار... کسی از شما انتظاری ندارد، کار عقب مانده ای اعصابتان را نمی آزارد... تصور بفرمایید برای اولین بار در پایان یک ترم شما آزاد آزاد آزادید...واو! شما را نمی دانم، من شخصاً باورم نمی شود!
▼
۲۸.۹.۹۳
تصور بفرمایید (۴۹)
تصور بفرمایید برای اولین بار در عمرتان این دی ماه، آخر این ترم نباید نگران چیزی باشید... نه امتحان می دهید و نه امتحان می گیرید... نه باید تا نیمه شب درس بخوانید و نه باید تا نیمه شب ورقه تصحیح کنید... نه پروژه ای برای تحویل دارید و نه مقاله ای برای تصحیح و انتشار... کسی از شما انتظاری ندارد، کار عقب مانده ای اعصابتان را نمی آزارد... تصور بفرمایید برای اولین بار در پایان یک ترم شما آزاد آزاد آزادید...واو! شما را نمی دانم، من شخصاً باورم نمی شود!
۲۴.۹.۹۳
چه بی تابانه
«چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری...
چه بی تابانه ترا طلب می کنم... »
شاملو
۲۲.۹.۹۳
دلتنگ
گاهی کلمات بی معنی می شوند. گاهی کلمات آنقدر تکرار می شوند که روحشان را گم می کنند. گاهی کلمات کم می آورند، معنا را نمی رسانند، کوتاه و ناقصند... مثلاً همین «دلتنگی»، ورد زبان این روزهای من، چطور بگوید که چه عمقی را میان آن شش حرف ناقصش پنهان کرده... چطور برساند که دلتنگی برای تو، که نبودنت، یعنی نبودن دست و پای و نیمه ای از وجود من... چطور برساند که «دلم برایت تنگ است» یعنی من لحظه لحظه ترا صدا می کنم. چگونه بگوید که هی سر می چرخانم تا نگاهت را ببینم... که هی در ذهنم نظرت را می پرسم... که هر لحظه در خیالم با تو حرف می زنم... که وقتی نامت را به زبان می آورم سینه ام سنگین می شود، نفسم در گلو می ماند... که هر بار شنیدن صدایت، که دیدن تصویرت، هر بار دردیست همانند موج گدازه هایی سوزان که روحم را ذوب می کند... وقتی که دستت دور از دستان من است و سرم به دور از شانه هایت.
۱۹.۹.۹۳
رنگ و برگ
چقدر سریع می گذرد زمان... چقدر رنگها زود عوض می شوند... همین دو ماه پیش، پشت پنجره که می ماندم زیر پایم افق در افق دریای سبز یکنواختی بود انگار که در میان جنگلی انبوه تنها همین برجی را ساخته اند که من در آن ایستاده ام. در چشم به هم زدنی، یک هفته شاید؛ آن دریای یک رنگ سبز تبدیل به قالی الوانی از رنگهای گرم و بی نظیر و دلنشین شد. رنگهایی که نگاهم از دیدنشان سیر نمی شد و ذهنم از جستجو برای نامیدنشان... و آن توهم تنها میان دشتی خالی از سکنه همچنان پا برجا. اما باز چقدر زود، تمام آن رنگها در چشم به هم زدنی ناپدید شدند و حالا روزهاست مقابل نگاهم درختان خشک قهوه ای و خاکستری ردیف ردیف چیده شده اند. حالا در این یک ماهه است که واقعیت این شهر عظیم را میتوانم ببینم، که به جای جنگلی انبوه، صف به صف درختان تناوری خانه ها و خیابانها، برجها و مفازه ها را مخفی کرده اند...
و چه خیال خوشایندی، چه سراب دلنشینی وقتی دوباره درختان زشتی و بی رنگی تمدن را از چشم پنهان بدارند. لایه لایه حریر برگ، پرده پرده رنگ، چه تصویری... چه نمایشی...
۱۱.۹.۹۳
«صدای تو خوب است»
وقتی با یک نوع موسیقی بزرگ شده باشی، وقتی نوای تار و سنتور و ضرب برایت نه فقط اوج لذت موسیقی که خاطرهٔ غروبهای پاییز باشد و گرمای خانه و امنیت حضور مادر و پدر، لمیدن در گوشهٔ دنجی و سرکشیدن لیوان چایی... یا یادآور دورهم بودنهای راحت فامیلی که در میانهٔ حرف و هیاهو ناگهان همه سکوت می کردند که لحظه ای اوج صدای استاد را بی زحمت بشنوند «ای آفتاب آهسته نِه پا در حریم یار من...*»...مفهوم آواها برایت عوض می شود. وقتی با آواز سنتی بزرگ شده باشی، با صدای یک اسطوره، دیگر معنای اشعار هم دگرگون می شود... «...غمت در نهانخانهٔ دل نشیند...**» را که بشنوی تمام عاشق شدنهای روزگار نوجوانیست که به یادت می آید، تمام شب زنده داریها، تمام شاعریها... تمام آن هزاران صفحه سیاه مشقهایی که «مرنجان دلم را» اول و آخرشان بود و امتداد الف و میم همیشه کج می شدند... که همیشه لرزشی میان کشیده ها بود... وقتی با یک صدا، یک سبک موسیقی، هزاران نوای دلنشین و دلکش و دلشکن بزرگ شده باشی، زندگی کرده باشی، خاطره ساخته باشی، هویتت را تعریف کرده باشی، صبح سرد یک روز پاییزی وقتی میان خیابانهای خیس یک شهر غریبه راه می روی، دور از خانه و خانواده و خاطره؛ بدون تمام لحظه هایی که ترا ساخته اند، دور از تمام آنهایی که معنایت کرده اند...وقتی ناگهان «ابرهای همه عالم ***» در دلت می گریند...ناگهان گم شدنت تنهاییت آوار می شود به روی بودنت، دلت فقط و فقط کنج امن آرامشی می خواهد و شانه های آشنایی برای هق هقه... آنوقت همین که به میزت می رسی، بی توجه به کار و همکاران، بی توجه به اشک گوشهٔ چشمانت، می گردی به دنبال همان صدای آشنا همان موسیقی عزیز... بی توجه به زمان و مکان می نشینی به شنیدن همان آوازهایی که پر از روزها و لحظه های بودنت هستند... و اگر آن اشکها چکیدند، اگر آن بغض راه گلویت را بست، خوش قدم باشد و باشند که تو برای همان چند دقیقهٔ خوب و تلخ و شیرین در کجا بودنت را فراموش کرده ای، گم شده ای میان دریای خاطراتت، ذهن سپرده ای به سیل لحظاتی دور و دوردست ... و ناگهان انگار خودت را یافته باشی، دوباره می دانی که در کجای جهان ایستاده ای. آن صدا، آهنگ، آن موسیقی آشنا می شود لنگر بودنت، دوباره به اکنون و اینجا پیوندت می زند و به یادت می آورد که کی هستی.
«غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه دست صبر ....
نه قوتی....
نه قدرتی....
آآآآآ خدای من....»
*«دلشدگان» شعرعلی حاتمی، آواز استاد شجریان
** «ناز لیلی» شعر طبیب اصفهانی، آواز استاد شجریان
***«قاصدک» شعر اخوان ثالث، آواز استاد شجریان