۱۸.۲.۹۴

نمایشگاه کتاب


امروز عکسی از حضور رییس جمهور ایران در نمایشگاه کتاب دیدم. ناگهان حس کردم چطور یکی از مهمترین بخشهای زندگیم فراموشم شده. تمام سالهای نوجوانی از یکی دو ماه قبل ازعید، پول تو جیبیهایم را با امید نمایشگاه کتاب پس انداز می کردم. پول عیدیها هم که اضافه می شد دیگر کار به روز و ساعت و لحظه شماری می گذشت که اردیبهشت و زمان نمایشگاه زودتر برسد... و چه دردسری بود رفتن پیش از استقلال سالهای دانشجویی... هی التماس به پدر که زود برویم و زیاد بمانیم و بچه های کوچکتر را نبریم که زود خسته می شوند و وقتشان را در سالنهای کودک و اسباب بازی می گذرانند و مانع رسیدن من به غرفه های محبوبم و ساعتها تأملم بر سر تازه ترین انتشارات می شوند. (طفلکی پدرم که باید هر دو سه تایمان را راضی نگه می داشت.)
بعد از آن یاد آن سال اول دانشجوییست که با دوستان دانشگاهی رفتیم و چقدر حالم گرفته شد از نحوه‌ٔ برنامه ریزی و نوع کتابهای انتخابیشان...
و آن سال که فقط من بودم و من و سالنهای پر کتاب و یک روزتمام وقت که به دلخواه بمانم و بگردم و تورق کنم و گم شوم میان کتابهای محبوبم... که خوردن و نوشیدن را فراموش کنم آنقدر که کارم به سرگیجه و سیاهی رفتن چشمانم بکشد...
و تمام روز بار سنگین تنها بودنم را روی شانه هایم حس کنم... که لحظه لحظه بغض راه گلویم را ببندد... که نگاهم را مرتب از دیگرانی که در گروه دوستان یا خانواده یا به همراه عزیزِ همدلی از روزشان لذت می بردند بدزدم، که مبادا اوج تنهاییم، اشک میان پلکهایم را ببینند. روزی که مفهوم همراه بودن تلخ و شیرین را با تمام بودنم احساس کردم.
و امسال، دیدن آن عکسِ اتفاقی چه ناگهان به یادم آورد که از آن روزِ تنهایِ تلخ و شیرین درست بیست سال گذشته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر