۵.۵.۸۳

دنبال چيزي مي گردم كه خودم هم نمي دانم چيست. هزاران كتاب را تمام كرده ام به عشق چيزي, حرفي كه ارضائم كند. اديان و فلسفه هاي مختلف اجتماعي را جسته ام به دنبال پاسخي كه سوالش را گم كرده ام و هنوز هيچ جوابي نيافته ام, هيچ چيزي كه راضيم كند.
"هستي نوريان" شخصيت اصلي رمان "جزيره سرگرداني" سيمين دانشور هم دچار نوعي سرگشتگي است. هركس از او انتظاري دارد. هركس به سويي مي كشدش. هيچ حزب و فعاليتي راضيش نمي كند. حتي قلبش به انتخابهايش در زندگي كمكي نمي كند. به قول خواستگار فلسفه دين خوانده بازاريش دچار "حيرت فلسفي" است. "هستي" در آخر داستان در شب عروسيش آرامگاه و مامنش را در وجود همان همسر مذهبي و پولدار پيدا مي كند...
وقتي اولين بار داستان را خواندم تلاش و روحيه "هستي" جذبم كرد.آخرين بار كه داستان را خواندم مايه عاطفي داستان درگيريهاي عاشقانه و انتخاب صحيح "هستي" به دلم نشست. امروز به اين مشكل -كه ديگر چيزي راضيم نمي كند و هنوز دنبال چيزي مي كردم كه نمي دانم چيست- فكر مي كردم و به ياد "جزيره سرگرداني" افتادم... ديدم تمام مشكلات "هستي" سه چيز ساده بيشتر نبود: محروميت از و نياز به سكس, عدم امنيت مالي, نداشتن جايگاه اجتماعي و همه اينها را ازدواج با يك روشنفكر پولدار حل كرد!
چقدر "حيراني فلسفي" بعضيها راحت مداوا مي شود!!! 83/5/5

۱.۵.۸۳

توي يك مهماني وقتي هر موضوعي كه پيش آمد, از دارو و مواد آرايشي بهداشتي گرفته تا نوشيدني و چاي و پارچه; من اعتراف كردم كه سعي مي كنم محصولات "گياهي" و طبيعي استفاده كنم, دوستي طاقتش طاق شد كه "بابا تو هم كه همش گياهي گياهي مي كني حالا خوبه خودت شيمي خوندي!"...فكر مي كنم همين خودش توضيح واضحات بود!!!

باز تابستان شده و بسياري از دوستان مرخصيهاي جمع كرده در طول سال را در تهران مي گذرانند. چقدر دلم مي خواست من هم جزوشان بودم...دلم براي گرماي تابستان تهران براي سرو صداي خيابانها براي آلودگي هوا و ساعتها توي ترافيك ماندن تنگ شده....دلم براي شلوغي ميدان انقلاب و كتابفروشيهاي جلوي دانشگاه و كافه گلاسه و كيك "كافه فرانسه" تنگ شده...من دلم براي خنكي سنگين و مرطوب و موزيك نامتناسب "شهر كتاب" تنگ شده...دلم خلوت و آرامش نمايشگاه حوزه هنري را آنهم بعد از فقط پنج شش پله پايينتر آمدن از ازدحام ميدان انقلاب مي خواهد. دلم يك دل سير گشتن در موزه هنرهاي معاصر را مي خواهد...بستني به دست بين صنوبرهاي پارك ملت قدم زدن را...پارك جمشيديه را..."عصر جديد" را و دل قرصي كه اگر دير رسيديم سالنهاي ديگري هست و فيلمهاي ديگري...تاتر شهر...چقدر حسرت ديدن يك نمايش خوب را دارم...مغازه گرديهاي بي هدف و پرخرج و پاساژهاي پرجمعيت...وليعصر, ونك,ملت, گاندي, محسني, هفت حوض, تخت طاووس, آرياشهر...و تجريش, آخ تجريش...دربند... غلغله شلوغي جلوي پايت را هم نمي بيني...شتك آب و گل گاهي به مانتويت هم ميرسد...بيخيال تميزي, بيخيال بهداشت...دوغ, آلو, آش رشته...بيخيال بهداشت؟ ...تا هر جا كه مي شود بين مردم بالا ميروي...خستگي, كافه, چاي يا بستني؟ نه, برگرديم...بازار تجريش ...آسفالت خيس يا مرمر سياه و سفيد...شرمندگي بابت لكه هاي گل روي روشني مانتو و شلوار...فكر ميكني همه نگاهت مي كنند...به خودت قول مي دهي "هفته ديگه اول بازار بعد دربند!"...امامزاده صالح...بوي مانده گلاب و هواي خفقان آور...خودت هم نمي داني چه چيزي هر بار جذبت مي كند... مثل شبپره به سوي چراغ مي كشاندت... مذهبي نيستي... به زيارت باور نداري...ولي اگر از تجريش و بازار بگذري بي سر زدن به امامزاده حس مي كني شانسي را از دست داده اي, از پيش آشنايي گذشته اي بي سلام و احوال پرسي, بي رعايت ادب ...يا از كنار كافه اي دنج و خنك بدون لحظه اي آسودن از گرماي راه... منتظر بهانه اي تا وارد شوي...زيارت نمي كني...به تقدس هم باور نداري... همهه و پچپچه مردم را گوش مي كني ...چراغها را نگاه مي كني و رنگها را...سبز, نقره اي, طلايي...از بين مردم راه باز مي كني تا به سردي ديوار مرمين تكيه كني...نيم متر دورتر از ضريح به اين حجم نقره رنگ خيره بماني و خودت را سوال پيچ كني كه چرا اينجايي...كه اين چه جادوي غريبيست كه مي كشاندت, چه افيونيست كه ذهنت را پر مي كند و در رگهايت سفر مي كند...و فقط وقتي آرام مي گيرد كه زمزمه دعا و نيايش مردم را مي نوشد...يك پياله كافيست...ده دقيقه يا يكربع...مي تواني مهارش كني تا هفته ديگر...دو هفته يا شايد يك ماه...يا ششماه اگر آخرين بار بيشتر از نيمساعت در حرم مانده باشي... چهار سال...نه ...هيچ جادويي, هيچ پياله اي, هيچ افيوني مستي چهار ساله نمي دهد...آنهم پسين يك پنجشنبه تابستان...هيچ شرابي جاي سرمستي يك غروب تابستاني تهران را نمي گيرد وقتي مهمترين معماي زندگي پرسشي چهار كلمه ايست: شام, پيتزا, وليعصر يا شريعتي؟!!! 1/5/83

۲۴.۴.۸۳

"از مرز خوابم مي گذشتم
سايه تاريک يک نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ ..."

دو سه هفته ائي است "نيلوفر" سهراب در ناخودآگاهم خود را تکرارمي کند و مرا به ياد اولين باري مي اندازد که آن را شنيدم. دوستي گفته بود اين لطيفترين و عاشقانه ترين شعر سهراب است و من که هيچ وقت اشعار مبهم چهار کتاب اول سهراب را خوش نداشتم فقط براي تيز کردن شمشير دلايلم و بردن بحث دفعه آينده رفتم به سراغ "نيلوفر".مبهم بود (البته!)و اما عاشقانه و لطيف؟...حدود ده سال از آنوقتها گذشته..."نيلوفر" در ذهنم تکرارمي شود و غمي به لطافت گلبرگهايش وجودم را پر مي کند. به آن دوست فکر مي کنم که هرچه جستجو مي کنم آدرسش پيدا نمي شود...به سادگي آن روزها مي انديشم و به کودک بودنم... به سکوت آن روز دانشکده...و به همه چيزهايي که سالها و فرسنگها دور از منند...
"...سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم:
نيلوفر به همه زندگيم پيچيده بود. ...
همه من بود.
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ "

83/4/23

هي به خودم دلداري مي دم كه نه...من همونم كه هميشه بودم ..كه هيچ عوض نشدم..كه هنوزم شب تا صبح مي تونم بيدار بشينم و يه كتابو تموم كنم..هنوزم اگه واقعا بخوام مي تونم قلم زنگ زده ام را به راه بندازم و پراحساس بنويسم..هنوزم مي تونم ساعتها با دوستام آسمون و ريسمون ببافم و بحث كنم...مي گردم دنبال هزار ويك بهانه كه بگم "درسته توي ايران نيستم ولي هنوز ايرانيم!"... آنوقت يه چيزايي پيش ميآد يه لحظه هايي كه به خودم و كارهام نگاه مي كنم و از خودم بدم مياد... هر روز صبح (يا ظهر!)كه بيدار مي شم از اولين كارهام سرزدن به باغچه و حرس كردن گلهاي رز است...امروز هم يك ساعت اضافه زير آفتاب ظهر وقت گذاشتم و محلول "غذاي رز" درست كردم و به خورد گلهام دادم... يه صدايي تمام روز بهم نق مي زده كه يه جاي كار ايراد داره, كه من آدمي نبودم كه اينهمه براي گل و گياه وقت بذارم..كه انگار هيچ كار مهم ديگه يي غير از رسيدن به گلهام ندارم.. كه چقدر عوض شده ام... براي اينكه از خجالت خودم در بيام و احساس روشنفكري بهم دست بده نشستم چندتا وبلاگ بخونم...ديدم چقدر از "اخبار" بدورم...ديدم حتي روز و ماه و سال رو هم گم كرده ام...چه شرمي... چقدر خجالتزده ام...
هيجده تير گذشت و من نفهميدم....
83/4/24

۱۳.۴.۸۳

چشم هايم را مي بندم
حتي به روي خوابهايم
مضطربم ...منتظرم.....
مي خواهم خواب يك ستاره ببينم!

اول داستان: دو سه سال پيش همان زماني كه "وبلاگ نوشتن" تازه شناسايي شده بود اولين علائم بيماري در من به صورت غرزدن به آقاي همسر و وبلاگ خواستن ظاهرشد ولي هيچ وقت كار به بستري شدن نكشيد تا شب گذشته كه همسر عزيز را توي رودرواسي گذاشتم و "خواب يك ستاره" را ثبت كرديم! به پيشنهاد آقاي همسر و براي اينكه حال وهوا دستم بيايد سري به چند وبلاگ زدم كه كوزه صبرم شكسته شد و سيل اشكم سرازير! همه از ايران و فرهنگ ايران (بديهايش البته!) و دلتنگي براي ايران نوشته بودند. ديدم قضيه بدجوري "جانا سخن از زبان ما مي گويي " شده گفتم سعي كنم به خودم به باورانم تنها دليلم براي نوشتن راه انداختن قلم شكسته و آب دادن ذوق خشكيده ام است! خدا را چه ديدي شايد باورم شد و ديگر دلتنگي و تنهايي راه گلويم را نبست! به سلامتي باور كردن !!!!
Cheers!!!