۱۳.۴.۸۳

چشم هايم را مي بندم
حتي به روي خوابهايم
مضطربم ...منتظرم.....
مي خواهم خواب يك ستاره ببينم!

اول داستان: دو سه سال پيش همان زماني كه "وبلاگ نوشتن" تازه شناسايي شده بود اولين علائم بيماري در من به صورت غرزدن به آقاي همسر و وبلاگ خواستن ظاهرشد ولي هيچ وقت كار به بستري شدن نكشيد تا شب گذشته كه همسر عزيز را توي رودرواسي گذاشتم و "خواب يك ستاره" را ثبت كرديم! به پيشنهاد آقاي همسر و براي اينكه حال وهوا دستم بيايد سري به چند وبلاگ زدم كه كوزه صبرم شكسته شد و سيل اشكم سرازير! همه از ايران و فرهنگ ايران (بديهايش البته!) و دلتنگي براي ايران نوشته بودند. ديدم قضيه بدجوري "جانا سخن از زبان ما مي گويي " شده گفتم سعي كنم به خودم به باورانم تنها دليلم براي نوشتن راه انداختن قلم شكسته و آب دادن ذوق خشكيده ام است! خدا را چه ديدي شايد باورم شد و ديگر دلتنگي و تنهايي راه گلويم را نبست! به سلامتي باور كردن !!!!
Cheers!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر