۲۴.۴.۸۳

هي به خودم دلداري مي دم كه نه...من همونم كه هميشه بودم ..كه هيچ عوض نشدم..كه هنوزم شب تا صبح مي تونم بيدار بشينم و يه كتابو تموم كنم..هنوزم اگه واقعا بخوام مي تونم قلم زنگ زده ام را به راه بندازم و پراحساس بنويسم..هنوزم مي تونم ساعتها با دوستام آسمون و ريسمون ببافم و بحث كنم...مي گردم دنبال هزار ويك بهانه كه بگم "درسته توي ايران نيستم ولي هنوز ايرانيم!"... آنوقت يه چيزايي پيش ميآد يه لحظه هايي كه به خودم و كارهام نگاه مي كنم و از خودم بدم مياد... هر روز صبح (يا ظهر!)كه بيدار مي شم از اولين كارهام سرزدن به باغچه و حرس كردن گلهاي رز است...امروز هم يك ساعت اضافه زير آفتاب ظهر وقت گذاشتم و محلول "غذاي رز" درست كردم و به خورد گلهام دادم... يه صدايي تمام روز بهم نق مي زده كه يه جاي كار ايراد داره, كه من آدمي نبودم كه اينهمه براي گل و گياه وقت بذارم..كه انگار هيچ كار مهم ديگه يي غير از رسيدن به گلهام ندارم.. كه چقدر عوض شده ام... براي اينكه از خجالت خودم در بيام و احساس روشنفكري بهم دست بده نشستم چندتا وبلاگ بخونم...ديدم چقدر از "اخبار" بدورم...ديدم حتي روز و ماه و سال رو هم گم كرده ام...چه شرمي... چقدر خجالتزده ام...
هيجده تير گذشت و من نفهميدم....
83/4/24

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر