۱۶.۵.۸۳

هذيان گويي عصر يك جمعه تابستاني!

داشتم فكر مي كردم آدم كلي وسواس به خرج مي دهد و بين صدها يا اگر خيلي اجتماعي باشد يكي دو هزار نفري كه در مدرسه و دانشگاه و كلاسهاي مختلف و باشگاه و نمايشگاه و كار و پيكنيك و مهماني و هزار ويك موقعيت اجتماعي ديگر ملاقات مي كند، سه-چهار نفر دوست نزديك و يكرنگ پيدا مي كند كه پيش آنها مي تواند خودش باشد، فيلم بازي نكند، خيلي ملاحضات اجتماعي را رعايت نكند و خيالش راحت باشد چون اساس دوستيشان بر قبول كردن واقعيت يكديگر است.آنوقت چند سالي از اين دوستان دور بماند و بعد كه دوباره ملاقاتشان كند فقط فاصله ببيند و تعارف و تغيير...و هي به مغزش بكوبد و نداند مشكل از خود اوست يا از اين نزديكترين دوستان...اينكه چيزي تغيير كرده و ديگر با اينها هم نمي تواني خودت باشي... مثل اينكه براي خانه اي دلتنگي كني آنهم سالها و هر شب خوابش را ببيني و بي صبرانه فرسنگها فاصله را بكوبي و بدوي تشنه و خسته و پراشتياق از سر كوچه بپيچي و ببيني كه آن خانه نازنين را كوبيده اند و بجايش يك برج ساخته اند از مرمر و كروم و شيشه...زيبا ممكن است باشد، نقشه اش بي نظير و تزئيناتش هم گرانقيمت و لوكس... ولي...ولي!

دلم براي خودم بودنم تنگ شده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر