۱۸.۵.۸۳

جواب گرفته ام كه مشكلم دلتنگي نيست مسئله وجود عضو خوندار كوچك و پرتپشي است به نام دل... نه نازنين... مشكل از دل نيست...نمي بيني ادبيات پرافتخار پرناله و آه و حسرت ما را؟ تلخي لحن فروغ را بشنو:
"...در اتاقي كه به اندازه يك تنهائيست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناريها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند..."

نگاه كن بي دوامي شادي را، بي اعتباري عشق را ...اين حزن و مويه و حس انحلال را...ما ملت غم و غصه و اندوهيم...انگار كه آب خوش خوردن هيچ جايي در مجموعه ژنتيكي ما ندارد... كه ندارد هم! من هم آموخته همين مكتب و ملتم حالا گيرم هم به تصادف افتاده ام غربيترين گوشه دنيا...
نه نازنين...مشكل از بود و نبود دل نيست (خوش يا ناخوشش پيشكش!) مشكل از نامردي و بي انصافي مردم يا روزگار هم نيست...اينكه من اين هفته دلتنگي مي كنم، آن هفته تنهايي مي كشدم، دو هفته ديگر مرضم چيز ديگريست؛ همه حرف است و بهانه...مشكل يكي اين روز و ماه و سالي است كه نپرسيده و نطلبيده به دستمان داده اند و خواسته اند پرش كنيم يا تلفش كنيم يا محترمانه بگويم زندگيش كنيم (راستي مي گويند نطلبيده مراد است!من كه نمي بينم!!!)و ديگر اينكه ما نگشته ايم مثل باقي مردم دنيا چراگاه سبز و خرمي پيدا كنيم و بي سر و صدا مشغول شويم! ناآرامي و نارضايتي در خون ماست...رفتن و جنبش و تغيير برايمان حياتي است...بمانيم مي پوسيم، مي گنديم. رفتن ضرورت بودنمان است...
من كه شكايت نمي كنم...بودنم را پذيرفته ام ،سعي مي كنم روزهايم را پر كنم...گاهي هم در اين رفتنم به چاه و چاله اي مي رسم، ششماه-يكسالي درجا مي زنم؛ چاله كه پر شد سرريز مي كنم و باز جاري مي شوم...شكايتهايم هم چاله چوله هاي كوچك بين راهست...نگرانم نباش...

"حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كارام ميان دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفه است"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر