۲۰.۵.۸۳

تمام ديشب را خواب ديدم، آنهم چه خوابهايي...تپه هاي شني، خانه هاي كويري، خرابه هاي شهرهاي قديمي، پروانه هاي بزرگي كه قد كف دست آدم بودند و سمي و (آره مي دونم خيلي بيربطه ولي خواب بود ديگه!)صف طولاني دايناسورهايي كه مهاجرت مي كردند...
احساسات در خواب خيلي قويتر و زنده ترند...گرسنگي، ترس، شرم، گيج بودن، گم شدن...توي خواب وجدان يا اخلاق وجود ندارد...كارهايي مي كني كه در بيداري توان فيزيكي يا روحي انجامشان را نداري (مثلا كشتن يك دايناسور؛ حالا باهاش گپ زدم بماند!!)و هيچ هم از غير منطقي بودنشان تعجب نمي كني. آزادي غريبي دارد اين دنياي خواب... انگار همه محدوديتها از پيش پايت برداشته مي شود و تو مي ماني و حواسي كه بسيار قويتر از بيداريند...از همه چيز مهمتر برايت بقا است...زنده ماندن، يا اگر خوابت خيلي پر ماجرا نباشد؛ جان سالم از مهلكه به در بردن...يا رسيدن به خواسته هايي كه در آن لحظه داري...
اگر اين تعريف را قبول كنيم كه خواب دنيايي است كه ذهن ما مي سازد تا در آن محدوديتهاي بيداريش را جبران كند بايد بپذيريم (هرچند ناخوشايند است!)كه خود واقعي ما بسيار جسورتر و وحشيتر از آني است كه در بيداري نشان مي دهيم...كه احساسات واقعي ما آنقدر سركشند كه هرگز نمي توانيم خودمان باشيم و با ديگران باشيم...بي جهت نيست چيزهايي مثل اخلاقيات يا دين يا وجدان ساخته شده اند...و تصور كنيد در بيداري چه فشاري را تحمل مي كنيم تا واقعيتمان را كنترل كنيم -آنهم كاملا ناخودآگاه- و تصور كنيد كه يك روز تمام مردم دنيا دست از كنترل كردن خود بردارند و خود واقعي واقعشان را رها كنند...
فكر مي كنم از دنيا همان ويرانه هايي بماند كه من ديشب در خواب ديدم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر