۳۰.۵.۸۳

برگشتم اما سفرنامه نوشتن آسان نيست!

با توجه به سابقه بدم در بار زدن و همراه بردن كلي خرت و پرت بي مصرف در سفرها اينبار تصميم داشتم سبكبار سفر كنم. تمام توصيه هايي كه در اين مورد خوانده بودم به كار گرفتم، ليستي از تمام موقعيتهاي ممكن در سفر (مثل پيكنيك، خريد و خيابانگردي، مهماني رفتن و...)تهيه كردم، براي هر موقعيتي لباس انتخاب كردم، چيزهايي را كه در حالت عادي نمي پوشم حذف كردم و كنار گذاشتم، انتخابهايم را در هم ادغام كردم، رنگ بنديها را در نظر گرفتم و در نهايت به يك مجموعه ده عضوي رسيدم (درست خوانديد 10 !!)كه بيست و چند تركيب مختلف را مي داد. باور مي كنيد موفق شدم اسباب سفر يك هفته دو نفر را توي دوتا چمدان همراه ( carry on)جا بدهم؟!!!بسيار احساس رضايت مي كردم تا آقاي همسر دو ساعت قبل از رفتن به فرودگاه تلفن زد تا نتيجه صحبتش با دوستمان را گزارش كند...
-ام...حالا تو مطمئني كه گفت منفي دو درجه؟!!!
هامممم!!!!!!!!! چي لازم داريم، لباس گرم، شال گردن، گوشپوش، كت چرمي، نيم چكمه....
ده ساعت بعد اولين چيزي كه دوست عزيز بعد از سلام واحوالپرسي گفت چنين مضموني داشت: ترا خدا نگيد شوخي منو باور كردين و كلاه و شال گردن آوردين!!!!
هاه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

از زيبايي طبيعت كانادا بسيار شنيده بودم ولي هيچ كدام مرا براي آنچه ديدم آماده نكرده بودند...گلهاي وحشي زرد و سفيد و ارغواني كنار جاده ها و مزارع سر سبز دو طرف، تاكستانهاي وسيع و باغهاي سيب و هلو... دشتهاي سبزي كه از افق تا افق كشيده شده اند و بيشه هاي پردرختي كه جا به جا خط افق را قطع مي كنند... درختهاي افرا (من هميشه فكر ميكردم يك جور چناره!)و كاج و صنوبر و بيد مجنون از تيره ترين سبز ممكن با ته مايه قرمز گرفته تا سبزي اولين جوانه هاي بهار و جا به جا ميانشان يك افراي ژاپني با برگهاي قرمز و نارنجي اش...رود پر خروشي كه آبشارهاي نياگارا (مجموعه اي از سه آبشار است)را ساخته پس از سرازير شدن انگار همه توانش را صرف كرده آرام راهي درياچه اونتاريو مي شود. اگر با قايق به پاي آبشار بروي، ميان سه ديوار عظيم آب و مه غليظي كه از پرتاب شدن ذرات آب ناشي شده؛ غرش كر كننده آبشار وجودت را پر مي كند و براي يك لحظه حقارتت را در مقابل عظمتش حس مي كني و ترس سردي بر وجودت مي نشيند كه درست مثل همان لرزه ايست كه در لحظات مرگبار (باشد مي گويم خطرناك)زندگي بر پشتت مي افتد همان كه دقيقه اي بعد وقتي به دل آسودگي امنيت مي رسي تبديل به هيجان و نشاط سكر آوري مي شود، هيجان رويارويي با خطر و شادي جان به در بردن...پس از آن تصوير درياچه اونتاريو به ذهن مي نشيند و بازتاب بيشه هاي سبز بر سطح لرزانش... يا تابلوي يك غروب خاكستري رنگ كه آسمان و آب فقط با يك رديف قايق بادباني سپيد و سايه روشنهاي كمرنگ طلايي و نارنجي و ارغواني از هم جدا شده اند وقتي كه دوسوي منظره را سبزتيره بيشه ها قاب گرفته...
طبيعت كانادا مثل همه خانمها روي خوشش را به ما ميهمانهاي تابستانيش نشان مي دهد ولي ظاهرا بدخوييهايش را براي اهل خانه ذخيره مي كند. از سرماي منفي چهل درجه و باد سرد خشك كننده اش كم نشنيديم!

مونترال با موزه ها و گالريهايش، بخش قديمي سنگفرش شده اش، كافه ها و رستورانها و تراسهاي پر گل و خيابانهاي شلوغ و پرتوريست و زندگي شبانه اش اروپا را تداعي مي كند و زندگي در تورنتو كه كلان شهريست پر از آسمان خراش و برج ريتم آرام و بي شتابي دارد كه لذتبخش است... جابجا ميان آسمانخراشها ساختمانهاي صد و چند ساله اي مي بيني كه محافظت شده و استفاده مي شود...خانه هاي ويكتوريايي با روكار آجرقرمز در محلات قديمي تاريخ شهر را نشان مي دهد و چندين مليتي بودنش از ديدن مغازه ها و اجناس هر گوشه دنيا در كنار هم پيداست...شهريست زنده و جاري، يك سفر براي تجربه اش كافي نيست...
از ديدنيها و جذابيتهايش گفتني كم نيست (و البته حسرت تمام چيزهايي كه در ويترينها مي بينيد و هوس خريدشان را مي كنيد!!!)بخصوص اگر راهنماهايي مثل دوستان خوب و پرحوصله ما داشته باشيد...
در مجموع سفري بود پر از بحثهاي روشنفكرانه (چيزي كه مدتها نداشتيم!)،شهرگرديهاي خواسته ونا خواسته(كه ناشي از گم شدنها بود!)و پياده رويهاي فراوان (كه به شدت لازم داشتيم!)به ما كه خيلي خوش گذشت اميدواريم به ميزبانانمان خيلي بد نگذشته باشد!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر