۴.۶.۸۳

سه روز است كه سرماخوردگي دارد الواطيهاي يك هفته ده روز اخيرم را تلافي مي كند...حالا اينكه كلاسهايم هم همين سه روزه شروع شده ديگر را قضيه قوز بالا قوزش كرده.
سه روز است كه تب دارم و لجام گسيختگيي كه تب به افكارم مي دهد را خوشآمد گفته ام...داشتم فكر مي كردم چقدر تب مثل مستي است، همان سرگيجه، همان تيز شدن شنوايي، لرزيدن دنيا مقابل چشمانت يا زير پاهايت، همان تلوتلو خوردن و عدم تعادل، انگار ترا يا دنيا را از بلور تراشيده اند و يكيتان هر لحظه ممكن است بشكند...همان گرمايي كه با اولين جرعه مسيرش را مي سوزاند و پس از آن ديگر حرارتي است در تنت پيچيده، همان هجوم وحشي انديشه، همان زبان بي پروا، همان هذيانگويي، همان خيالات سرخ رنگ و البته همان سردرد!! آسودگيي كه در آن ذهنت به هر گوشه اي پر مي كشد وقتي تنت سكون و رخوت لميدن در يك گوشه را ترجيح مي دهد و خواب...آنهمه خوابهاي پر شور و گلگون سرختر، از آنچه نوشيده اي يا آن هرم نشسته به گونه هايت...
شايد بايد تب را بيشتر تجربه كنم...سرمستيش موثرتر است، اثرش بيشتر مي پايد...نه حرفهايم را خيلي جدي نگيريد مستم... نه ببخشيد اشتباه شد...تبدارم!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر