۹.۱۰.۸۳

“تحولات”

سال جديد ميلادي به خوشي وسلامتي دو سه روز ديگه شروع ميشه و باز من مانده ام و قلم و كاغذ و تصميمهاي تازه و آرزوي تحولات نو... فقط مشكل اينه كه هي بر مي گردم آخرين ليست تصميمهايم را مرور مي كنم مي بينم هيچ تغييري ايجاد نشده... آخرين ليست را شب يلدا نوشتم چقدر گذشته؟ هووم، يك هفته بيشتره، فكر كنم! ليست قبل از اون مال شب تولدم بود، قبلترش مال اول مهر، قبل از اون مال اول تابستون، قبلتريش رو شب عيد نوروز نوشتم، قبليش مال سال قبل ميلادي.... هام!!!
از مزاياي چند فرهنگي بودن اينه كه مناسبت براي نوشتن ليست ”تحولات“ خيلي زياد دارين و زمان براي تغيير وتحول خيلي كم... در نتيجه مي تونين با وجدان آسوده به راه و روش قديم ادامه بدين... چه سعادتي!

۱.۱۰.۸۳

يلداي يقين

شب به نيمه رسيده و هوس خواب نيست. يلداي غريبيست، من و پنجره ام، دو قدم آن طرفتر او و پنجره اش... سكوت و تنهايي، غريبي و غربت... يلداي ساكتيست...
چيزي در حاشيه ذهنم خانه كرده كه نمي شناسمش، شموك است، گريزان است؛ هر باركه نزديكش مي شوم دورتر مي شود، هر بار نگاهش مي كنم خودش را در سايه ها پنهان مي كند. چيست، نمي دانم؛ چرا هست، نمي دانم؛ چه مي خواهد، نمي دانم! حضوريست ناشناس كه آرامشم را سلب مي كند، به ذهنم پنجه مي كشد، به جستجويم وا مي دارد و همواره مي گريزد... ناگهاني از هيچ پيدا شده ولي پيدايش نمي توانم كرد... نگاه كردم، نبود، آمد و باز از نگاهم گريخت. آرامشم را برده، حيرانم كرده، سوال بي جوابي شده كه ديگر پاسخ گوييش بي اهميت شده، فقط هست...
”شبي كه آواي ني تو شنيدم
چو آهوي تشنه پي تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم
نشاني از ني و نغمه نديدم

تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

من همه جا پي تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوي ترا ز گل شنيده ام
دامن گل از آن گرفته ام
...
تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

در اين شب يلدا ز پي ات پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري كجايي
تو اي پري كجايي

مه و ستاره درد من مي دانند
كه همچو من پي تو سرگردانند
شبي كنار چشمه پيدا شو
ميان اشك من چو گل وا شو

تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
“از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

من هم پري ديده ام... من پري ديده ام...
در اين شب يلدا ز پي ات پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري كجايي
تو اي پري كجايي....

۲۵.۹.۸۳

سال آخر دبيرستان، به بهانه يادگاري؛ تقويمي بين همكلاسيها گردوندم كه هر كدوم توي صفحه تولدشون چيزكي بنويسند... تقويمي كه ديگه حتي رنگ جلدش هم يادم نمي آد. الان بيشتر از هشت ساله كه لاي اون تقويم باز نشده... يه جايي پهلوي همون عروسك پا شكسته دوران بچگي توي جعبه نشسته... از اون همه كلمات محبت آميز دوستان و شعرها و شوخيها و قولهاي به يادماندنها هم چيزي به خاطرم نمانده... فقط يه جمله...
يكي نوشته بود ”سالها هم كه بگذرد من شكيبا - اين باستان شناس ويرانه هاي كهنه تاريخ، خطاط نامهربان و ميرزا بنويس كلاس چهار رياضي- را فراموش نمي كنم...“.
بعضي خطهاي يادگاري صفحه دل را بدجوري مي خراشند... دير مي مانند... خيلي دير...

۱۸.۹.۸۳

مي ترسيدم وبلاگم ماهنامه بشه، ديگه نبايد نگران باشم... ماهنامه شده!!!اينهم پست اين ماه، فقط براي خالي نبودن عريضه...
- بين فشار پروژه ها و شب زنده داريهاي اجباري براي تمام كردنشان و سر و كله زدن با آدمهايي كه قول و قرار سرشان نمي شود و احترامي براي تو و حقوقت قائل نيستند، بدترين چيز سر و كله زدن با كساني است كه حس رقابت يا حسادتشان بيش از عقل سليمشان است... شرح داستان؟... تا نيمه نوشتم و پاكش كردم به گفتنش نمي ارزد!
روش جديدي كه ناخودآگاهم براي مبارزه با فشار عصبي و استرس انتخاب كرده حرف زدن است يا به قولي bablling، چون هرچه فشار بيشتر مي شود حرفهايم كم معنيتر!!! تازه كشف كرده ام جديدا انشاي ذهني هم مينويسم....
شايد ترم آينده بايد كمتر درس بگيرم!!!
-هوا سرد شده و روزها خاكستري...تپه ها مه آلود و رنگهاي سبز درخشان... باران گاه به گاه و نم نم و رخوتي كه بدجوري به جان مي نشيند... جاذبه خانه و گرماي پتو و ليوان شير كاكائوي گرم يا چايي و آبليموي دم غروب... يك كاسه سوپ گرم يا آش رشته... و خيالي آسوده... رويا هايي ساده و آرزوهايي دست يافتني...
گاهي اما همينها چه دور و نا ممكن مي شوند...
( به قول مادر عزيز باز سندروم ”شب امتحان“ام عود كرده!!!)