۲۴.۴.۸۴

هي دور خودم مي چرخم از بي قراري, نمي توانم آرام بگيرم... چيزي سرگرمم نمي كند مگر نشستن در كتابفروشي و كتاب پشت كتاب شروع كردن, معادل سيگار با سيگار روشن كردن اهل دود و دم... ده روزي منتظر رسيدن عكسهاي خانوادگي بودم, رسيدند, ديدم, دلم گرفت, شكست... چه دور, چه خسته, چه شكسته بودند...
كه خبر بخوانم, وبلاگ بخوانم... پا به پاي يك مادر دوري بچه هايش را گريه كنم و برايش صبوري آرزو... همراه بقيه نگران باشم و دست به دعاي آزادي كسي كه در اين دوران بي ارزشي زندگي و بي اعتباري عقيده روي زندگيش شرط بسته و چرا, مگر قرار است عامه به يادش بسپارند يا قدردانيش كنند؟ حيف مي شود, حيف... كه بخوانم* مردم كوچه و بازار در ايران منتظر و آرزومند حمله آمريكا به ايرانند... واي شرممان باد...
"ديو, ديو؟
آري ديو
اين تن افراخته چون كوه بلند
به چه فن آورم او را در بند؟

من و اين تركش و اين تير و كمان؟
من واين بازوي خرد
من و اين ديو گران؟

اگر اين تير رها گشت ز كف
اگر اين تير نيايد به هدف؟
من و نابوديم آسان, آسان

آخرين تير من از چله گذشت
تركش من دگر از تير تهي ست

ديو مي آيدو ديو
ديگر اي بخت سياهم
به تو اميدي نيست."**

*by Christopher Hitchens, Vanity Fair, July 2005. خواستم لينك مقاله را بدهم, آرشيوشان در حال مرمت بود, نشد.

**حميد مصدق, سالهاي صبوري, بخش دوم:اشارات, "آخرين تير " .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر