۱۶.۸.۸۴

سه
ايستاده ايم بر كناره, ما; نظاره گر-
رود روزها به پايمان
مي رسد, مي رود, موج مي زند,
آمدن, رفتن, بودن
-شاهدان يك داستان بي ثمر

چهار
حكايت اين روزهاي مملكت گل و بلبل ما هم شده داستان يك اتوبوس قراضه مسافربري كه پس از سالها خرابي و نقص فني و در راه ماندن و براي وضو و نماز نگه داشتن و پس پس رفتن و توي برف ماندن و جاده را اشتباهي رفتن و دعواي مسافر و راننده, حالا ديگر خيال همه را راحت كرده و از شيب دره سرازير شده پايين, به كف رسيدن و له شدنش هم بند ساعت و ثانيه و دقيقه... مسافرين محترم و ناظرين خارجي هم يا جيغ مي كشند يا رويشان را سوي ديگري چرخانده اند (مثل نويسنده محترمه اين سطور!) چون دل ديدن صحنه هاي خشن را ندارند... حالا اگر اين وسط اتوبوس به درخت و بوته و صخره اي هم خورد و ضربه اي و سرو صداي هولناكي هم... اين وسط يا دست بريده حضرت عباس بايد چاره اي كند يا آقا امام زمان, هرچه باشد مملكت مملكت آقاست, ما چكاره ايم...
پيوست يك: اين مشاهدات بسيار دقيق و عالمانه از خواندن يا شنيدن اخبار نيامده, گمان بد نكنيد! نويسنده پس از انتخابات همان سر زدن هفتگي به اخبار گويا را هم ترك كرده... متن ماحصل سير وسياحت در دنياي وبلاگهاست...
پيوست دو: تمام شخصيتهاي اين متن خيالي هستند و شباهتشان به واقعيت ساخته و پرداخته ذهن خواننده... هيچ گونه مسووليتي پذيرفته نمي شود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر