۱۴.۸.۸۴

يك
وقتي كه سرت شلوغه, وقتي هم امتحان داري و هم تحويل كار; اونوقته كه كرم
نوشتن هم به جانت مي افتد و هي كلمه است كه پشت كلمه توي ذهنت رديف مي شود و هي صفحه فارسي را باز مي كني و هي مي بندي و آخر هم وا مي دهي و شروع مي كني... وقتهايي كه كار ديگري نداري اما اين ذوق نوشتن هم مي شود خشكتر از خاك كوير... حالا هي بخوان و زور بزن تا پنج تا كلمه رديف كني, مگر مي شود!
دو
ظهر آفتابي پاييزي و آسمان آبي و كاجها سبز و چنارها خاكي و تويي كه آرام (چهل مايل بر ساعت!!) شيب خيابان را پايين مي آيي و در فكر رنگ عجيب برگهايي هستي كه نه زرد كه زردآلويي رنگند... پشت چراغ قرمز مي ماني تا نوجوان سياهپوست سياهپوشي از خط عابر بگذرد... تي-شرت مشكي بلندي به تن دارد و شلوار مشكي بي شكلي بر پا, سربند سفيدي كه به سر بسته زيرپيراهن كهنه اي را مي ماند; پاي كشان عرض خيابان را مي گذرد, يك لحظه نگاهش را مي بيني و خشم و نفرتي كه از چشمانش فوران مي كند. حس بدي از نااميدي سايه چركمرد سياه و سنگيني است چسبيده به پاهايش...
آسمان ابر است و غبارآلود...حسي ناخوشايند, تمام روز؛ مثل جاي خالي يك خاطره از ياد رفته آزارت مي دهد....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر