۱۰.۱۱.۸۵

هذیان

گاهی هوس نوشتن دست از سرت بر نمی دارد. اما حرفهایت نوشته نمی شوند چون استانداردی برای نوشته ها داری. خاطرات روزانه را نمی نویسی، وارد بحثها نمی شوی، از دیگران هم شکایت نمی کنی. گاهی اما خودسانسوری از نوع دیگریست. این حرف ناگفته را هر چند نادیده می گیری خودش را شب و روز تکرار می کند. چند هفته است که رهایم نکرده، عجیب میل به نگاشته شدن دارد این هذیان:


موسیقی، همنوازی تار و ضرب است و طنین کوبش ضرب در وجودم می پیچد. میان خواب و بیداریم... رهایم نمی کند. از اعماق فکرم تصویری سر بلند می کند. رقص انگشتانی بر پوسته ضرب. چه مسحور شده ام. نگاهم را میدزدم و پیشانی به دست تکیه می دهم. می خواهم فقط بشنوم . نمی شود. دو دست، بازی سر انگشتان، ضربه، ضربه... خیره مانده ام...








خیره مانده ام اما صدا، قیژ قیژ سایش قلم است بر سطح صیقلی دفتر. می گوید: این دستان ضمخت به درد تراشیدن نی می خورد و ضرب زدن، تو اما باید سه تار بزنی و گلدوزی کنی. لبخند می زنم.










لبخند می زنم ولی به تلخی و تمسخر اینبار. کجایی که بدانی جز برای دو سه درس ناتمام سه تار به دست نگرفتم. که دواتهایم خشک شده سالهاست و نیهایم همه ترک برداشته، که آخرین بار قلم در دستم شکست همراه بغضم که نمی نویسم. که بدانی سالهاست سوزنم طرح رنگین ابریشمی بر ساتن و حریر نینداخته، که سیاه قلمهایم از رنگ و رو رفته اند و نه آبرنگ جذبم می کند نه ... که بدانی اوزان را گم کرده ام یا آهنگیست بی کلمه...









که بدانم هنوز دستت روی ضرب می رقصد یا نه. که هنوز هم تابلوهایت به نالایقان تقدیم می شود یا نه. چقدر دستهایت را در جستجوی نان می خواهم و ضربت را پوسته پوسته و تکیده و قلمت را فراموش شده و مرکبت را خشکیده.









در تاریکی کابوسهایم میان ناله های تار و کوبه های ضرب، چقدر ترا, آیینه ناکامیها و شکستهایم; شکسته می خواهم. تا فراموش کنم سادگی و باورهای آن روزها را... چقدر پر کینه ام و چقدر بدخواهی حواله ات می کنم، چقدر از همنوازی تار و ضرب بیزارم... چقدر تاریکم و چه تلخ...








تنها کلمه مانده. همین کلمات سیاه که از سرانگشتان لرزانم می چکد، نه؛ ضربه می زند... تند، سخت، پر نفرت...

۲۹.۱۰.۸۵

گل, عطر, خاطره

تصويري از داستاني و سطري از ترانه اي و بوييدن عطري, عجيب ياد گل يخ را زنده كرده برايم و اينكه سالهاست گل يخ نديده ام و نبوييده ام. آخرين خاطره ام از درخت كوچك نحيف پر از گليست ميان يك ميدان سپيد برفپوش; وقتي كه حتي سبزي كاجها هم زير برف مدفون شده و عطر لطيفشان پيچيده در سرما.
و پامچال كه پس از چندين زمستان سال پيش توفيق روئيتش دست داد.
و نرگس كه هست حتي در همين باغچه پشت پنجره ولي بي عطر و انگار كه بي روح. و نمي دانم كسي در اين سالهاي نبود من به خاطر داشت اولين نرگس فصل را براي مادر هديه ببرد يا نه.
و مريم كه دلم براي بوييدنش تنگ است و هر چه جسته ام خوش بويش را نديده ام اينجا.
و گل چاي و محبوبه شب و ياس بنفش...
چه خاطراتي كه به ياد آورده نمي شوند. چه عطرهايي كه فراموش شدند. چه تصويرهايي كه دلم هوايشان را كرده.
با اين همه ناشكري نبايد, بوته گل محمدي ام شاداب است و گل سرخ كميابم رشك همه گلهاي عالم!

۱۷.۱۰.۸۵

شاخه به شاخه

يك
اولين موضوع صحبتها در سال نو ميلادي تصميمها و تحولات تازه است كه غالبا هم خلاصه مي شود به همان شماره هاي قديمي: - وزن كم كنم. رژيم بگيرم. - به ظاهرم برسم. - براي خانواده, دوستان و ... وقت بيشتري بگذارم. - شش تا نقاشي كنم. ده تا داستان بنويسم. ششصدتا... - ورزش كنم! - كارم را جدي بگيرم. كار بهتري پيدا كنم. - ....
و واويلا...بي طرف كه نگاه كني همه همان تصميماتي را مي گيرند كه سالهاست گرفته اند و هرگز عمل نكرده اند. فرقي نمي كند چند صد سال همين ليست را نوشته اند و تكرار كرده اند, يك ماه از شروع سال گذشته; برگشته اند به عادات قديم و باز سال بعد....
چنان فيلسوف شده ام كه از پارسال ليست تحولات ننوشته ام. براي مني كه سالي حداقل چهار-پنج تا ليست مي نوشتم (و هرگز عمل نمي كردم!) پيشرفت بزرگيست. دست از خودفريبي برداشته ام. تنها خواسته و تلاشم اين كه شاد باشم و اوقاتم لذت ببرم. خواست بزرگي نيست. مايه اش هوشياري لحظه به لحظه است و آرامش ذهن... مي شود؟ نمي دانم هنوز!
دو
پيشي كوچولو وقتي روي پايم مثل يك توپ خودش را جمع مي كند و مي خوابد, وقتي دستم را بين دو دستش نگه مي دارد و خرخر مي كند, وقتي آرامش دنيايش را بر اعتماد حضورم بنا مي كند; معصوميتش, شكنندگيش, آرامشش...
فشردگي سينه... غليان احساسات...!
سه
سمبلها, نشانه ها, علائم... جستجويي دانسته يا ناخودآگاه... هميشه چيزي هست, معنايي, دانشي, درست پشت همين پرده آگاهي كه از نگاه و فكر مي گريزد; آهوي شموك كوهي...
سالهاست به دنبال دري مي گردم, بازتاب واقعيش شايد همان در دوم خانه پدربزرگ بود با گل-ميخهاي بزرگ و چوبهاي از گذر زمان تيره شده; سنگين و استوار كه بسته شدنش باور امنيت بود و ماندگاري... دستم اما لمسش هم نخواهد كرد, چشمم نخواهد ديد... سالهاست به دنبال دري مي گردم -حتي شمايلي, تمثالي- زنده كننده همان احساس... كه نيست و من كه خواب و بيدار مي جويمش...
ديگري شايد جستجوي تاريخ است و ريشه... هويت, شايد... نگاهم طرحهاي قديمي را مي جويد ودستم به نوازش قطعه اي عتيقه پيش مي رود. دل تنگ رفتن به موزه ام. دل تنگ ديدن شهري, محله اي, خانه اي قديمي... لباسها را با برشها و جزئيات سالهاي دور پيش مي پسندم و دلم مي رود براي نوازش چرمي كه زمان كمرنگ و نرمش كرده... تيرگي جواهرات عتيقه را بيشتر از برق تند قطعه اي نو دوست دارم. به دنبال وابستگي مي گردم, ماندگاري, حس تعلق... تاريخ...
به قول آن نه-چندان-دوست دوران دبيرستان "باستان شناس ويرانه هاي كهنه تاريخ" ام!