۱۰.۱.۸۶

عیدانه ای برای هر روز

سفره هفت سین هرچند هم پر و پیمان و لاله هایت هرچقدر سرخ، عید همان عید نیست. عید سفره سفیدی بود که حاشیه اش با ابریشم خام سپید خامه دوزی شده بود و هفت سینش هیچ وقت کامل نبود. در عوض قرآن طلاکاری جلد چرمی سبزی بود که دستهای مادربزرگ روکش مخمل سبزش را کنار میزدند و باز شدنش نشانه هر ساله نشستن سر سفره بود. عید صدای پدربزرگ بود و دعای تحویل سال و صدای توپ. دستبوسی بزرگان و عیدی پدربزرگ و پشمک و نقل دست مادربزرگ. آمد و رفت و شلوغی و خنده. این روزها اما عید همان عید نیست. نمی شود عیدانه نوشت وقتی امروز و فردا و عیدت مثل هر روز است. نمی شود بهار را رسماً خوشآمد گفت وقتی بهار یک ماه قبل از اول فروردین به شهر رسیده. نمی شود خود را بیش از اینها گول زد و تظاهر کرد. دل که بگیرد باز شدنش با خداست (دل است آخر، نه این آسمان گیج هزاررنگ که حالا گرفته و ‍پنج دقیقه دیگر باز). شادمانی شروع سال تازه معنا ندارد وقتی که سالت سه ماه پیش نو شده و تو آن را هم جشن نگرفته ای. این روزها بین همه ترسها و دلشوره ها و خبرها به دنبال آسایش خاطری می گردم و اطمینانی که امسال آرامش شبها و روزهای مردمم برجای خواهد بود و خاک خسته وطنم زخمی نخواهد دید که آنهم نیست. کابوس شبهای من بازگشته است، ترس جنگ. شبها دلشوره چشمانم را باز نگاه می دارد و روزها از عمد خودم بر خبرها چشم می بندم.
با اینهمه هنوز درختان سبزند و شکوفه ها ریختند و جوانه ها سر زده اند. مرغکان چهچه می زنند و آسمان آبیست و غروب رنگین. با اینهمه هنوز فردا هست و روزی دیگر و سیزده به در و پرخوری و بازی وسطی. ترم تازه و کلاس و امتحان هم هست. زندگی هست و ترس نمی شناسد حتی اگر این ترس فلجت کند و شانه و پشتت از بس عضلاتت منقبض مانده از درد بیحس شده باشد. زندگی هست و تو و روزها و شبهایی که باید بگذرانی. زندگی هست و دستان کوتاه تو. زندگی هست حتی غروبی که لیوان چای به دست پشت پنجره می ایستی و به تپه های سبز و راه پر پیچ و چراغ ماشینها خیره می شوی. وقتی رنگهای سرخ و زرد و نارنجی و بنفش و کبود و آبی افق مبهوتت می کند و لیوان به لب برده فراموشت می شود. زندگی هست و تو تنها صاحب همان لحظه کوتاه بهت و آرامشی. همان لحظه شاد. عیدت مبارک! سال نو خوش!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر