۹.۱.۸۹

تصور بفرمایید (۱۸)

تصور بفرمایید هول برتان داشت که زمستان رفت و سرما تمام شد. چون خیلی عاشق سرمایید اصولاً، برای اینکه عقب نمانید و دلتان تنگ نشود گفتید این آخر فصلی قدری سرما نوش جان کنید.
الغرض حال ما اینست این روزها!

۶.۱.۸۹

قلمت را...

شوق رسیدن بسته های پستی فقط به باز کردن و لذّت بردن از هدایا نیست. مزه آن کارت تبریکهای دست نوشت ناز چیز دیگریست. عشق ما به نقشهای سنتی و کارهای استاد فرشچیان به کنار، آن دو-سه خط نوشته خواهران نازنینمان بیشتر دل می برد. بعد می شود که کارتها را بگذاری دم دست، چند بار در روز هی یواشکی بازشان کنی و بخوانی، هی حس کنی کنارشان نشسته ای و صدایشان را می شنوی.

بعد هی به خط آن یکی خواهرک از گل نازکترک نگاه کردن و هی دیدن تشابهاتش با دستخط خودمان. بعد یادآوری اینکه تمام اعضا خانواده کم و بیش یکجور می نویسند، گیرم که مادر جان «ی» هایش کشیده و شکسته باشد، خواهر جان سه نقطه هایش را دانه دانه بگذارد، آقای پدر «الف»هایش را بلند و خط برادر جان را خودش هم نتواند بخواند. اینها ظاهر ماجراست. آنچه پیوند می زند همه را دیدن قوسهای «نون» و «ی» پدر است در دستخط هر سه مان. اینکه هر سه «ه» اول کلمه و «میم» آخر را مثل مادر می نویسیم. فرقی نمی کند من سالها مشق خط کرده‌ٔ وسواسی نستعلیق نویس یا برادر نازنینی که حوصله برداشتن قلمش را از روی کاغذ نمی کند و همه کلماتش را به هم می چسباند یا خواهرکی که دندانه های «سین » و «شین»َش را تیزتر از باقیمان می نویسد، مهم این است که وقتی خط هر پنج تایمان را روی یک کاغذ ردیف کنی نه فقط تک تک شخصیتهایمان، که همهٔ تشابهات خانوادگی را هم تصویر کرده ای.

۲۹.۱۲.۸۸

عید ۸۹

عید مبارک!


سال خوشی داشته باشید.

۲۵.۱۲.۸۸

عیدانه

هرسال از یکی دو هفته مانده به عید کدبانوگری من گل می کند. خانه تکانی نمی کنم ولی به جایش کاسهٔ «چه کنم، چه کنم» به دست می گیرم که سفره عیدم را چطور بچینم. چه رنگی، چه گلی، چه رومیزی و سفره ای، شمعدان کوتاه یا بلند...
امسال اما مثل پارسال گیج نمی زنم. امسال ترکیب رنگ سفره ام معلوم است : سبز سبز.
سفرهٔ سفید خواهم انداخت و ظرفهای سفید انتخاب خواهم کرد. سه شمع بلند سبز و سفید و سرخ یک طرف خواهم گذاشت، آینه ای را که به دورش روبان سبز کشیده ام را کنارشان. ماهی قرمز و طلایی نخواهم خرید. نمی خواهم شاهد اسارت و مرگش در یک تنگ کوچک باشم. به جایش چند گلبرگ گل سرخ پخش می کنم میان سفره و در ظرف آب. لالهٔ سرخ خواهم خرید و سنبل سپید. سبزه ها که سبز شدند روبان قرمزی خواهند داشت با یک پاپیون کوچک سبز.
سفرهٔ عید امسال معنایی بیشتر از همیشه دارد.

۲۲.۱۲.۸۸

تصور بفرمایید (۱۷)

تصور بفرمایید این بخش از مکالمه تلفنی بنده را با مادر عزیز:
عرض می کنم: دلم واسه بازار یزد تنگ شده!
مشکوکانه سؤال می فرمایند: واسه طلافروشیها؟
با قدری شرمندگی: نه، بیشتر واسه در و دیوارش!
از لحنشان کاملاً می شود فهمید که دارند سر به تأسف تکان می دهند: آره، قبلن هم دلت واسهٔ دود و دم تهران تنگ می شد!

۱۹.۱۲.۸۸

«سر اومد زمستون»

«سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد وشب شد گریزون
کوها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو می کارن

نه خارم نه خاشاک
زن و مرد بی باک...
من آروم نگیرم...»

۱۷.۱۲.۸۸

بهار آرزو

«تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم رهگذر
تا که گلباران شود کلبهٔ ویران من
بازآ ببین در حیرتم
بشکن سکوت خلوتم
چون لالهٔ تنها ببین
بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام
عشقت غم دیرینه ام
بازآ چو گل در این بهار
سر را بنه بر سینه ام»

۱۵.۱۲.۸۸

بهارانه

تنها بوته سنبل باغچه یک هفته-ده روزیست گل داده. از کنارش که رد می شوی عطر لطیف و نافذش مستت می کند. امروز یکی از دو شاخه گلش را گذاشتم توی گلدان پاقدمی عید. لاله ها و نرگسهای شهلا ولی امسال هم مثل سال پیش برگ زدند و گل ندادند. هوا زود گرم شد. بوته های سبزشان را نگاه که میکنم دلم برای اسفند تهران و شور و هیجان قبل از عید تنگ می شود. تنگهای ماهی قرمز، بشقابهای سبزه، باغچه های پر از بنفشه و پامچال. بیدهای مجنون با جوانه های سبز ناز. بوی باران. شاخه های بیدمشک...

۱۴.۱۲.۸۸

«تو کجايي تا ببيني...»

روزی روزگاری از زیادی در پوستم نمی گنجیدند تمام شخصیتهای وجودم. جایمان همیشه تنگ بود، زیاد بحثمان می شد، اختلاف نظر فراوان داشتیم من و تک تک آدمهای درونم. حالا مدتهاست که از بیشترشان خبری نیست. نمی دانم کجا رفته اند. نمی دانم هر کدامشان در کدام لحظه ای از گذشته، در چه مرحله‌ٔ زندگی، در کجای خاطراتم گم و گور شده اند. آن دخترک پنج ساله که می خواست دکتر حیوانات بشود چه کاره شد عاقبت؟ آن موجود مستقل و مغرور که کوتاهیهای دیگران را به کمشعوریشان می بخشید کجا رفت؟ آن دخترک شاعرپیشهٔ احساساتی که همیشه دنبال زیبایی می گشت کجا گم شد؟ آن یکی که گمان می کرد روزی نویسنده بزرگی می شود چه؟ نوجوانی که آرزویش اخترفیزیکدان شدن بود حالا چه می کند؟ آنکه تا دمدمهای صبح می نشست به مشق خط کردن کی قلم و دواتش را گم کرد؟ آن یکی که عشق سیاه قلم بود و مدادهای رنگی و دفتر طراحیش را همه جا با خودش می برد چه؟ آن پرحوصله ای که ساعتها به غم و غصه ها و پرحرفیهای دیگران گوش می کرد چطور شد؟ آن فیلسوف لاادری کنجکاو که همیشه دنبال جواب بود کی با این پاسخهای نیمه کاره راضی شد؟ آن موجود پر انرژی همیشه به دنبال ماجرا و تنوع و تازگی کی خسته شد، ساکت شد، قانع شد؟ آن یکی... آن دیگری... آن...
به نبود ادمهای درونم، به این سکوت، به این خلأ عادت ندارم. این تنهایی درونی را دوست ندارم. این روزها در پوست خودم لق لق می خورم بسکه خالیم.

۱۱.۱۲.۸۸

غرور

حیوان وحشی مغرور است و مستقل. از پرنده و چرنده حرف نمی زنم. منظورم شیر و ببر و پلنگ و گرگ است، اربابان حیات وحش، پادشاهان کوه و جنگل و صحرا. الغرض این بزرگان دنیای وحش اگر زخمی و بیمار و دردمند باشند، ناله و فغان راه نمی اندازند و خودشان را برای آدمها و باقی جانوران لوس نمی کنند. اصلاً زنجموره کردن کار گاو و گوسفند است که کسی هست نازشان را بکشد و بعد هم کاردی به گردنشان بگذارد. سلطان جانواران با آنهمه دبدبه و کبکبه، با آن عظمت و غرور، گوسفند و الاغ که نیست که ناله و مویه کند. آن وحشی مغرور، زخم خورده و دردمند اگر باشد می رود می گردد یک گوشه ای، کنجی، غاری، سوراخی بین سنگها یا شکافی در تنه درخت پیدا می کند چمبره می زند، سرش را فرو می کند زیر دستهایش و در سکوت درد می کشد. صدایش، ناله اش را کسی نمی شنود. حالا یا خوب می شود یا صبر می کند تا بمیرد ولی محتاج کمک نمی ماند.
غار ما این روزها ته گنجه لباسهاست.