گزينه اشعار فريدون مشيري و اخوان ثالث را از كتابخانه گرفتم (بله, درست گفتم, كتابخانه! در قفسه زبانهاي خارجي -بگويم غير انگليسي- يك رديف هم به كتابهاي فارسي اختصاص دارد كه معمولا انتخابتان محدود است به خامگياهخواري و احضار ارواح... مگر شانس بياوريد و گزينه شعري ببينيد...)و ورق زنان غرقه خاطراتي دور...
"كوچه" و "كاروان" و "آخرين جرعه اين جام" و "تو نيستي كه ببيني"(از مشيري) "سترون", "زمستان" ,"سگها و گرگها"," لحظه ديدار"," قاصدك"," دريچه ها" (از اخوان ثالث)... مي دانم كه جايي در نوجوانيهاي شما هم زمزمه هاشان جاريست... و "فرياد" كه خواهركم در آن سالهاي پيش از نوجوانيش و وقت داشتنهاي من, هر دو را دوست داشت; شايد هم قرائت من از اين دو شعر را كه با هر كلمه "فرياد" فريادي هم ضميمه مي كردم!!! هر دو تقديم شماي خواننده, اگر با فرياد بخوانيدشان...
-راستي ميان شماره هاي يك تا چهار دو پست گذشته هم دنبال هيچ رابطه منطقيي نگرديد... هذيانگوييهاي يك ذهن مشغول و خسته از درس و پروژه, گريزگاهي جستن... شقشقه هدرت...
فريدون مشيري:
فرياد
مشت مي كوبم بر در,
پنجه مي سايم بر پنجره ها,
من دچار خفقانم, خفقان,
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم:
-آي...!
با شما هستم!
اين درها را باز كنيد!
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي, سر كوهي, دل صحرايي...
كه در آنجا نفسي تازه كنم
آه...مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد!
من به فرياد همانند كسي
كه نيازي به تنفس دارد,
مشت مي كوبد بر در,
پنجه مي سايد بر پنجره ها,
محتاجم!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد را بايد اين داد كند!
از شما "خفته چند"
چه كسي مي آيد, با من فرياد كند؟
مهدي اخوان ثالث:
فرياد
خانه ام آتش گرفته ست, آتشي جانسوز.
هر طرف مي سوزد اين آتش,
پرده ها و فرشها را تارشان با پود.
من به هر سو مي دوم گريان,
در لهيب آتش پر دود؛
وز ميان خنده هايم, تلخ,
و خروش گريه ام, ناشاد,
از درون خسته سوزان,
مي كنم فرياد, اي فرياد!اي فرياد!
خانه ام آتش گرفته ست, آتشي بي رحم.
همچنان مي سوزد اين آتش,
نقشهايي را كه من بستم به خون دل,
بر سر و چشم در و ديوار,
در شبي رسواي بي ساحل.
واي بر من سوزد و سوزد,
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري,
در دهان گود گلدانها,
روزهاي سخت بيماري.
از فراز بامهاشان, شاد,
دشمنانم موذيانه, خنده هاي فتحشان بر لب,
بر من آتش به جان ناظر.
در پناه اين مشبك شب,
من به هر سو مي دوم, گريان از اين بيداد.
مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!
واي بر من, همچنان مي سوزد اين آتش,
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛
و آنچه دارد منظر و ايوان.
من به دستان پر از تاول,
اين طرف را مي كنم خاموش,
وز لهيب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله بر خيزد, به گردش دود.
تا سحرگاهان, كه مي داند, كه بود من شود نابود.
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
واي, آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب,
مهربان همسايگانم از پي امداد؟
سوزده اين آتش بيدادگر بنياد.
مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!