۲.۹.۸۴

هواي ابري, آرام, پر رخوت, خواب آلود...تنهايي, سكوت, سكون... تو نيستي, گربه ها هر دو تكيه به زانوهايم خواب مي بينند... تو نيستي و من دلتنگي مي كنم... براي تو, براي با هم بودن, براي وقت داشتن... دلتنگي مي كنم با هر اعلام برنامه اي كه از مجمع فارغ تحصيلان دانشگاه مي آيد, با هر خبري كه مي خوانم. مي داني الان دوسالانه كاريكاتور است؟ درست, موزه هنرهاي معاصر... يادت هست؟ چند دو سالانه را نبوديم و نديديم؟ بالاخره به سايت كانون شعر و ادب هم سر زدم... آگهي جلسات و شرح برنامه ها, حالا تمام انتقادهاي من و تو و خدايي كردن برخي بماند; دلم تنگ شد. دلم هوس يك ساعت نشستن در آن جلسات را دارد و مزخرف شنيدنها را... چه بريده و دور و پر حسرتيم ما... حرفهامان تكراريست, زبانمان قديمي, ديدارهامان محدود, نگاهمان محدودتر... انگار بريده شديم از دنيا و در يك جعبه شيشه اي منجمد مانده. همانيم كه بوديم, تازه نشديم, ياد نگرفتيم, پيشرفتي نكرديم. بگذريم...
"اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود كه خواب سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم
دستهامان خالي
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا يعني ما!
كاش مي دانستيم
هيچ پروانه ئي پريروز پيلگي خويش را به ياد نمي آورد.
حالا مهم نيست كه تشنه به روياي آب مي ميريم
از خانه كه مي آئي
يك دستمال سفيد, پاكتي سيگار, گزينه شعر فروغ و تحملي طولاني بياور
احتمال گريستن ما بسيار است!"*

* سيد علي صالحي, "نامه ها"

۳۰.۸.۸۴

چه بايد مي كردم؟
چه؟
تا دري را كه مي گشايم
نه بر ناكامي باشد
و نه بر رويا
درختان, درخت باشند
پرندگان, پرنده
و راهها
جاده هايي هموار
در زير آسماني بي غبار.
دري
بر كودكي پر نشاط
و بر جواني سراسر اميد.
دري
بر آينده ئي
از احترام و اعتماد, سرشار
و بر فرجامي, پر افتخار.
دري
بر تو
بر بي كرانگي:
تنها جاييكه مي توانم
دستانت را در دست بگيرم
و بي ترديد بگويم:
چه بسيار دوستت دارم
چه بسيار.

مسعود احمدي, "روحي خيس, تني تر و صبح در ساك".

۲۳.۸.۸۴

هوا مه آلود است, نور نارنجي چراغهاي خيابان كمرنگتر از هميشه... ماه كم نورترين چراغ, گرد و كوچك و دور... سرد است... ديد محدود... مه مثل شيرابه به تو و ماشين مي چسبد, بايد بشكافيش تا پيش بروي. نور چراغها صفوف سايه هاي پرشتابي را روشن مي كند كه از كنارت مي گذرند. مردمان دنيايي ديگر, سپيدپوش, شفاف, پر رمز و راز... خدايگان و پريان, ارواح نيك و شر, رفتگان و آيندگان, جادوان و نگاهبانان... پاسبانان اسرار... شولا به تن, روي پوشيده, شتابان... سبكبار مي لغزند...
مي خواهي تعقيبشان كني, همراهشان شوي, دور شوي, محو شوي, دور مي شوند و محو...تو مي ماني و حسرت آنهمه راز ندانسته...
دنياي عجيبيست دنياي مه... مي فريبد و وسوسه مي كند... به دنبال مي كشاندت, آخر هم مبهوت رهايت مي كند... تو و جمود بودنت...

۲۱.۸.۸۴

گزينه اشعار فريدون مشيري و اخوان ثالث را از كتابخانه گرفتم (بله, درست گفتم, كتابخانه! در قفسه زبانهاي خارجي -بگويم غير انگليسي- يك رديف هم به كتابهاي فارسي اختصاص دارد كه معمولا انتخابتان محدود است به خامگياهخواري و احضار ارواح... مگر شانس بياوريد و گزينه شعري ببينيد...)و ورق زنان غرقه خاطراتي دور...
"كوچه" و "كاروان" و "آخرين جرعه اين جام" و "تو نيستي كه ببيني"(از مشيري) "سترون", "زمستان" ,"سگها و گرگها"," لحظه ديدار"," قاصدك"," دريچه ها" (از اخوان ثالث)... مي دانم كه جايي در نوجوانيهاي شما هم زمزمه هاشان جاريست... و "فرياد" كه خواهركم در آن سالهاي پيش از نوجوانيش و وقت داشتنهاي من, هر دو را دوست داشت; شايد هم قرائت من از اين دو شعر را كه با هر كلمه "فرياد" فريادي هم ضميمه مي كردم!!! هر دو تقديم شماي خواننده, اگر با فرياد بخوانيدشان...
-راستي ميان شماره هاي يك تا چهار دو پست گذشته هم دنبال هيچ رابطه منطقيي نگرديد... هذيانگوييهاي يك ذهن مشغول و خسته از درس و پروژه, گريزگاهي جستن... شقشقه هدرت...
فريدون مشيري:
فرياد
مشت مي كوبم بر در,
پنجه مي سايم بر پنجره ها,
من دچار خفقانم, خفقان,
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم:
-آي...!
با شما هستم!
اين درها را باز كنيد!
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي, سر كوهي, دل صحرايي...
كه در آنجا نفسي تازه كنم
آه...مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد!
من به فرياد همانند كسي
كه نيازي به تنفس دارد,
مشت مي كوبد بر در,
پنجه مي سايد بر پنجره ها,
محتاجم!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد را بايد اين داد كند!
از شما "خفته چند"
چه كسي مي آيد, با من فرياد كند؟

مهدي اخوان ثالث:
فرياد
خانه ام آتش گرفته ست, آتشي جانسوز.
هر طرف مي سوزد اين آتش,
پرده ها و فرشها را تارشان با پود.
من به هر سو مي دوم گريان,
در لهيب آتش پر دود؛
وز ميان خنده هايم, تلخ,
و خروش گريه ام, ناشاد,
از درون خسته سوزان,
مي كنم فرياد, اي فرياد!اي فرياد!
خانه ام آتش گرفته ست, آتشي بي رحم.
همچنان مي سوزد اين آتش,
نقشهايي را كه من بستم به خون دل,
بر سر و چشم در و ديوار,
در شبي رسواي بي ساحل.
واي بر من سوزد و سوزد,
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري,
در دهان گود گلدانها,
روزهاي سخت بيماري.
از فراز بامهاشان, شاد,
دشمنانم موذيانه, خنده هاي فتحشان بر لب,
بر من آتش به جان ناظر.
در پناه اين مشبك شب,
من به هر سو مي دوم, گريان از اين بيداد.
مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!
واي بر من, همچنان مي سوزد اين آتش,
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛
و آنچه دارد منظر و ايوان.
من به دستان پر از تاول,
اين طرف را مي كنم خاموش,
وز لهيب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله بر خيزد, به گردش دود.
تا سحرگاهان, كه مي داند, كه بود من شود نابود.
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
واي, آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب,
مهربان همسايگانم از پي امداد؟
سوزده اين آتش بيدادگر بنياد.
مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!

۱۶.۸.۸۴

سه
ايستاده ايم بر كناره, ما; نظاره گر-
رود روزها به پايمان
مي رسد, مي رود, موج مي زند,
آمدن, رفتن, بودن
-شاهدان يك داستان بي ثمر

چهار
حكايت اين روزهاي مملكت گل و بلبل ما هم شده داستان يك اتوبوس قراضه مسافربري كه پس از سالها خرابي و نقص فني و در راه ماندن و براي وضو و نماز نگه داشتن و پس پس رفتن و توي برف ماندن و جاده را اشتباهي رفتن و دعواي مسافر و راننده, حالا ديگر خيال همه را راحت كرده و از شيب دره سرازير شده پايين, به كف رسيدن و له شدنش هم بند ساعت و ثانيه و دقيقه... مسافرين محترم و ناظرين خارجي هم يا جيغ مي كشند يا رويشان را سوي ديگري چرخانده اند (مثل نويسنده محترمه اين سطور!) چون دل ديدن صحنه هاي خشن را ندارند... حالا اگر اين وسط اتوبوس به درخت و بوته و صخره اي هم خورد و ضربه اي و سرو صداي هولناكي هم... اين وسط يا دست بريده حضرت عباس بايد چاره اي كند يا آقا امام زمان, هرچه باشد مملكت مملكت آقاست, ما چكاره ايم...
پيوست يك: اين مشاهدات بسيار دقيق و عالمانه از خواندن يا شنيدن اخبار نيامده, گمان بد نكنيد! نويسنده پس از انتخابات همان سر زدن هفتگي به اخبار گويا را هم ترك كرده... متن ماحصل سير وسياحت در دنياي وبلاگهاست...
پيوست دو: تمام شخصيتهاي اين متن خيالي هستند و شباهتشان به واقعيت ساخته و پرداخته ذهن خواننده... هيچ گونه مسووليتي پذيرفته نمي شود!

۱۴.۸.۸۴

يك
وقتي كه سرت شلوغه, وقتي هم امتحان داري و هم تحويل كار; اونوقته كه كرم
نوشتن هم به جانت مي افتد و هي كلمه است كه پشت كلمه توي ذهنت رديف مي شود و هي صفحه فارسي را باز مي كني و هي مي بندي و آخر هم وا مي دهي و شروع مي كني... وقتهايي كه كار ديگري نداري اما اين ذوق نوشتن هم مي شود خشكتر از خاك كوير... حالا هي بخوان و زور بزن تا پنج تا كلمه رديف كني, مگر مي شود!
دو
ظهر آفتابي پاييزي و آسمان آبي و كاجها سبز و چنارها خاكي و تويي كه آرام (چهل مايل بر ساعت!!) شيب خيابان را پايين مي آيي و در فكر رنگ عجيب برگهايي هستي كه نه زرد كه زردآلويي رنگند... پشت چراغ قرمز مي ماني تا نوجوان سياهپوست سياهپوشي از خط عابر بگذرد... تي-شرت مشكي بلندي به تن دارد و شلوار مشكي بي شكلي بر پا, سربند سفيدي كه به سر بسته زيرپيراهن كهنه اي را مي ماند; پاي كشان عرض خيابان را مي گذرد, يك لحظه نگاهش را مي بيني و خشم و نفرتي كه از چشمانش فوران مي كند. حس بدي از نااميدي سايه چركمرد سياه و سنگيني است چسبيده به پاهايش...
آسمان ابر است و غبارآلود...حسي ناخوشايند, تمام روز؛ مثل جاي خالي يك خاطره از ياد رفته آزارت مي دهد....