۵.۱۰.۸۵

شراب، کتاب و یلدا

اول
بعضي داستانها بدجوري در ذهنم مي ماند و تا مدتها با قهرمان همزادپنداري مي كنم. يكي از اين شخصيتها راوي داستان "شراب خام" اسماعيل فصيح است كه هنوز پس از ده-يازده سال از خواندن كتاب گذشته, به يادش هستم. اين آقاي مهندس آزادگي و استواريي داشت كه پس از آن هيچكدام از راويان داستانهاي فصيح (همه مهندسان شركت نفت) نداشتند. بگذريم ;جايي مي گويد:"هر چه حال روحيم بدتر و آشفته تر باشد, ظاهرم را بيشتر مي آرايم." گمانم در تمام داستان, ايشان صاف تراش و كت و شلوارپوشيده و كراوات زده و دكمه سرآستين و سنجاق كراوات طلازده بوده; بينابين يادآوري از دست دادن پدر و مادر و آنا و كودك نزاده اش و بعد هم داستان زهرا و پيدا كردن قاچاقچيان و قاتلان و زنده به گور شدن دوست صميميش...
الغرض ما هم مدتيست بسيار تيپ مي زنيم و خوش لباس مي گرديم!
دوم
شب يلدا هم گذشت... فال حافظ امسال هم -باور مي كنيد يا نه- آمده:
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين دل غمديده حالش به شدو دل بد مكن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
.................................
.................................
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائما يكسان نماند حال دوران غم مخور
.................................
.................................
................................
و شاهدش كه آنهم :
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
..............................
خوب است و خير!
سوم
خدا اين عضو جديد خانواده ما را اجر دهد و عمر با عزت كه كتابهاي خانم زويا پيرزاد را معرفي كرد. "عادت مي كنيم" را تابستان ايران خواندم و پسنديدم. شانس هم زد و كتابخانه محل "سه كتاب" و "عادت مي كنيم" را جزو كتابهاي فارسيش داشت. مرور دوباره اش چنان فكريم كرده كه شش تا از كارهاي آرتورو پرز-رورته (نويسنده اسپانيايي داستانهاي تاريخي) مانده و دست و دلم به شروعشان نمي رود.
بار فرهنگي سه-چهار نسل زنان خانواده را به دوش كشيدن چه دشوار است......

۸.۹.۸۵

جادو

وقتي هيچ چيز اون جوري كه مي خواي پيش نميره و كارات همش لنگ ميزه و اعصابت داغونه , ممكنه تصميم بگيري كه كمي زمين و زمان را تكون تكون بدي, شايد اوضاع بهتر بشه. اونوقته كه يه بعدازظهر رو ميذاري واسه تحقيق و كلي كتاب رو مي گردي و روز و ساعت و رنگ انتخاب ميكني و جهت جفرافيايي مناسب رو پيدا مي كني و عناصر و نيروهاي مربوطه رو رديف مي كني و ليستي از اسانسها و شمعها مي نويسي و روز بعد هم با كلي وسواس خريد ميكني و سر ساعت ميز كنده كاري شده را رو به شرق مي چرخوني و شمعها رو روشن ميكني. آهنگ روحپروري هم ميذاري و عطر عودت را به مشام ميكشي و به خواسته هات فكر مي كني و تمركز و تصور و...و مي نويسي. بعد ممكنه هيجانزده بشي و اسانسهات رو كه توي آتش ميريزي كاغذت آتش بگيره و فروش كني توي ظرف آب كه پر از خاكستر بشه و همه اتاق بوي دود بگيره و شمعهاي آب شده از توي جاشمعي بريزه روي كنده كارهاي ميز و بعد شمعو بذاري رو دفترت همه كاغذاش اشك شمعي بشه و بعد يه تيكه ديگه كاغذ بسوزه و خاكسترش بريزه زمين و تو با دستت آتيشو خاموش كني و انگشتت بسوزه و به زمين و زمان بد و بيراه بگي. بعد هم پاشي جارو دستي رو بياري و پنجره باز كني و دو ساعت هم بي نتيجه با چاقو شمعها رو از لاي كنده كاريهاي ميز تميز كني... شمعت هم توي اين فاصله شيش بار خاموش و روشن شده...مديتيشنو عشق است!!!
بعد...
ميشه كه شب بعد كمي قبل از نيمه شب, خمار و نامتعادل با سري پردرد برسي خونه و فقط براي اينكه روزو از دست ندي رو به شمال بموني و خواسته هاتو رديف كني و جيغي سر زمين و زمان بكشي و شمعو روشن...
بعدترش...
ممكنه بگي بي خيال همه چيز و دو سه روزي فقط در لحظه زندگي كني...
يه خورده بعدتر...
ممكنه بشيني حساب كتاب دو سه سالتو پس بكشي و خودتو محكوم كني. از خودت بدت بيادو كلي ناله و نفرين و ضربات شلاق نثار روح بيچارت كني و بعد هم از خستگي از پا بيفتي و ديگه نتوني فكر كني...
بعد از اون...
ممكنه تصميم بگيري با يه دوست قرار ناهار بزاري و توي راه با خودت فكر كني كه زندگي ارزش اين حرفا رو نداره و نبايد اينقدر خودتو شكنجه كني... بعد هم فكر كني به يه ترانه تازه كه هنوز كلماتشو پيدا نكردي... يه آهنگ گنگ و محو از يه گوشه خاك گرفته ذهنت يواش يواش سرشو بلند كنه...
بعد از همه اينا...
ممكنه بشيني و با زمين و زمان اتمام حجت كني كه اگه خواسته هات برآورده نشه چنين و چنان نمي كني و از اين به بعد هر چيزي كه خواستي بايد كادو پيچي شده و روبان زده با يه دسته گل اضافه و كارت تبريك خوشگل, تر و تميز, راس ساعت دم در خونه تقديمت بشه...آره حالا بشين تا ....!!!

۳.۸.۸۵

بی راه و چاره

"و هيچ صدايي نبود
و كلامي گفته نشد
و پنجره در قاب شيشه, خاكستري بود
در سوسوي نوري كه خاموش مي شد
و كلامي گفته نشد
.................."
به چاه افتاده ام, آسمان دايره ايست دور و تاريكي از چشمهايم عميقتر نشسته... به چاه افتاده ام و رفتنم دور باطليست بي انتخاب.دور مي زنم, سنگ, صخره, ديوارهاي سخت بلند. خيز برمي دارم, به ديوار مي خورم. صخره, سنگ, خاك, ببر زنداني, بيتاب, بيقرار, خشمگين... دور مي زنم, باز هم, باز هم...
" زنداني ديار شب جاودانيم..."ديوار, صخره, خارا, آسمان دور, من بيتاب, عقاب بال كنده, سر به سنگ مي كوبم...
و سايه ها...سايه هاي ميان تاريكي, تكرار مي كنند كابوس, كابوس, ترس...
ريشه ام خشكيد و اميد ثمر نيست....

۱۸.۷.۸۵

بيست و سه شهريور يا 9/14/06

چه رازي در اعماق چشمت نهفته
چه كس با شب از چشم تو قصه گفته
,كه من چون شهابي,
كه مثل حبابي
چنين در هوايت,
رها شده ام, فنا شده ام .
كدامين پرنده
در اين صبح روشن
زمن گفته با تو, ز تو گفته با من ,
كه من چون ستاره
كه مثل شراره
چنين در هوايت فنا شده ام
رها شده ام.
......................................
......................................

۱۶.۵.۸۵

غم و خاطره

دو سه هفته است به وبلاگ خودم وصل نمي شوم. از اينكه مطلب تازه اي براي نوشتن نداشتم (نه كه مطلب نباشد نوشتنش نبود) از خودم بيزار بوده ام ... هنوز هم خيلي از خودم خوشم نيامده!
سه هفته است از ايران برگشته ام... سه هفته است نظم و عادت پيش از سفرم را جستجو مي كنم و هنوز نيافته ام... سه هفته است هنوز باورم نيست كه ايران نيستم... سه هفته است كه باز دلتنگم... سه هفته است كه در خلوت تنهايي روزهايم از پله هاي "بام سبز" لاهيجان نفس زنان پايين مي آيم و در كنار درياچه اش خوش خوشك قدم مي زنم... سه هفته است افق در افق شاليزار مي بينم و كوههاي پوشيده از جنگل... سه هفته است از بلوار و موج-شكن انزلي پياده به خانه مي روم قدم زنان همراه نم نم باران...
سه هفته است در كوهپايه هاي يزد سرگردانم. از كنار جويبار كوچكي پونه مي چينم و در سايه درخت گردويي چرت مي زنم... سه هفته است بعد از ظهرها تن به داغي آفتاب كوير مي سپرم. سه هفته است در شبستان "مسجد جامع" نشسته ام و چشمم به كاشيهاي لاجوردي و فيروزه اي خيره مانده... سه هفته است در بازارهاي قديمي به دنبال سنگ لاجورد مي گردم.
سه هفته است "نقش جهان" را دور مي زنم. از پله هاي عالي قاپو بالا مي روم و غروب آفتاب را از ايوانش تماشا مي كنم. سه هفته است در تالار "چهل ستون" مانده ام سر مي چرخانم و تحسين مي كنم...سه هفته است كه هنوز "سي و سه پل" را طي نكرده ام...
سه هفته است به سبك ساليان پيش تهرانگردي مي كنم با تو نازنين...موزه هنرهاي معاصر... انقلاب... كتاب... كافه گلاسه "كافه فرانسه"...سه هفته است دلم را در فرودگاه به جاي مي گذارم. سه هفته است "وان يكاد..." مي خوانم و "هركجا هست (اند) به سلامت دارش...".
سه هفته است كه به "خانم" جان خداحافظ مي گويم و مي بوسمشان... پنج روز است كه مي دانم ديگر هرگز بوسه و سلامشان نخواهم كرد... پنج روز است در بر قلبم بسته ام كه شيون نكند...نه بغضي و نه اشكي... اين را هم كه مي شنوي ميان صدايم... گمان نكني...! فقط قلبم پنج روز است كه كمي درد مي كند...

۲۶.۳.۸۵

تهران

تهران, گرما و آلودگي هوا, رسوم جديد زندگي... از همه گير شدن Fast Foodو غذاي آماده براي مهماني سفارش دادنها و لباسهاي روزانه را به خشكشويي سپردنها تا مدهاي تازه لباس و كفش و آرايش و مدل مو... نامهاي تازه محصولات و اتومبيلها... كلمات و شوخيهاي جديد...مراكز خريد تازه و قيمتهاي سرسام آور واجناس بي كيفيت... بيحوصلگيها و توهينهاي مردم... نگاههاي بي شرم و رانندگيهاي بي قانون و خطرناك... و تو كه مانده اي به وطن بازگشته اي يا پا به سرزمين تازه اي گذاشته اي كه تنها زبانشان آشناست... دو هفته اي كه مي گذرد اما دوباره بومي شده اي و هيچ چيز ديگر متعجبت نمي كند... بي نظمي و بي قانوني و ازدحام مقبول مي شود يا حداقل قابل تحمل... ديگر هواي آلوده مركز تهران از شدت سرفه خفه ات نمي كند و بوي دود هوا را حس نمي كني و در خانه ماندن حوصله ات را سر مي برد...
از سفر كوتاه شمال تصويرهاي مقطعي مانده: سه بچه گربه كه زير توري فلزيي كنار جاده و در همسايگي يك رستوران كثيف بين راهي خوابيده بودند. آنقدر كوچك و ناآزموده كه سرو صداي بچه ها و مسافران آرامششان را نمي آزرد. مزارع سبز حاشيه سپيدرود, باغهاي زيتون رودبار, درياي خزر و نسيم خنك اسكله انزلي, بازتاب و بازي نورها بر آبي كه انگار مخمليست مواج...
تهران و دانشگاه... ناباورانه پرگرفتنم و سبكي قدمهايم و لحظه لحظه خاطره. در چهره دانشجويان دوستان را جستن و توقع برخورد با آشنايي بر سر هر پيچ...
نمايشگاه صنايع دستي در محل دائمي نمايشگاهها و هزار رنگ و طرح نو...
دوستان نازنين و كوتاهي ديدارها... نامطمئن شروع كردنها و ذوق زده ادامه دادنها... هزار حرف نگفته هزار نگاه پرمعنا...
و باز گنبد كوتاه آسمان كوير و الماس ستارگان يك وجب بالاتر از افق... دست دراز كني سينه ريزي از ستاره ميان انگشتانت... ناهيد را بين دو ابرويت بنشان يادگار شب كوير...
"ترا من چشم در راهم...
گرم يادآوري يا نه
من از يادت نمي كاهم
ترا من چشم در راهم..."

۷.۳.۸۵

یزد

آسمان آبي و ساختمانهاي گلي يا روكار آجر سفالي زرد, حوضهاي ميان حياطها و درختان انار و انگور و آلو, غروبهاي سرخ و آسمان پرستاره... آفتاب سوزان هميشگي... كوير خوب من, كوير نازنيني كه سالها دلتنگش بودم.گرمايش را به جان مي كشم و در چهرههاي عبوس و متفكر پيران و خندههاي شرمگين جوانانش خيره مي مانم. بازارهايش را مي گردم و به خانه هاي قديمي سر مي زنم. دستهايم را با آب هر حوضي تر مي كنم. تك تك درهاي قديمي را زائروار لمس ميكنم. خاطره مي اندوزم.گرمايش, شورش, حرارتش را مي نوشم انرژي ناب و سوزان حيات... زنده ام, كويريم...

۲۶.۱.۸۵

حكايت عادت و اعتياد و مرگ

به وبلاگستان كه سر بزني چه يك روز نبوده باشي چه يك هفته فرقي نمي كند همان اراجيف و به هم پريدنهاي هميشگي, بحثهاي بي معني و هدف... براي مني كه خواندنيهاي اين روزهايم "مجموعه كامل ماجراهاي شرلوك هلمز" است و "جهنم" دانته با تفسير, وبگردي جذابيتش را از دست داده.
برگشتن به ادبيات كلاسيك پس از سالها مثل به دام پريان افتادن بود... بارها از پيش قفسه ادبيات كلاسيك گذشتم و آواز پر وسوسه دوستان قديمم را ناديده گرفتم تا بالاخره يك ماه پيش مقاومتم شكست و دستم هفت-هشت تاييشان را قاپيد... آرامش كتابخانه و لذت قدم زدن بين قفسه ها اعتيادم شده كه اگر هفته اي دو سه بار نروم كارم به بداخلاقي و بيحوصلگي و سردردهاي عصبي مي كشد... كتابخانه يا اين كتابفروشي نازنين نزديك خانه با كافي شاپش كه مي تواني در كمال آرامش بنشيني و آخرين كتابهاي روز را همانجا بخواني و گاهي هم چاي بابونه اي چاشني ماده مخدرت كني...تصور نبودنش سخت است...
روايت شده كه هر خوراكي كم خوردنش حكم دوا دارد و به اندازه اش غذاست و بيش از اندازه سم... مي خواهد شكلات خوردني ساده باشد كه زبانم لال هفته اي دو سه بسته (Bar )اش مي شود دو سه تكه در روز و اگر به هواي وادادن اعتياد همه شكلاتهاي خانه را در يك نشست بخوري و بعد هم يكي دو هفته هيچ نخري هفته سوم كه به هواي خريد شير به سوپرماركت مي روي چنان عطش شكلات دامنگيرت مي شود كه يكسر مي روي سراغ تيره ترين نوع و هنوز از مغازه درنيامده بسته اش را باز مي كني و دو سه تكه مي بلعي و آه رضايت...
بعضي اعتيادها را مي شود وا داد و درمان كرد... مثل اعتياد به وبگردي و اينترنت بازي, بعض ديگر را اما درمان نبايد... مرگ بهتر است... كتاب و شكلات به تشخيص من دسته دومند!
اين روزها نوشتن سخت بود, يا روحيه نبود يا فونت فارسي!!!

۱۴.۱.۸۵

عيد آمد و گذشت. سفره هفت سين امسال با عجله چيده شد و لحظه سال تحويل غيرمنتظره رسيد. هفت سينم چهارده روز روي تاقچه بالاي شومينه از ترس گربه ها به خود لرزيد, گلها خشكيدند, سبزه هم به آب روان سپرده نشد. هفت سين جمع شد و رفت تا دوازده ماه ديگر برگردد. ششمين هفت سين غربتمان كمرنگتر از قبل بود و عيدمان رنگ باخته تر از هميشه, سردتر و ساكت تر.
ليست تصميمات و تحولاتي براي امسال ننوشتم. سال پيشم را نقد نكردم. يك هفته ذهن و خاطراتم را نكاويدم. شب عيد را هم حتي شب زنده داري نكردم. نكردم, نمي كنم, نخواهم كرد... خسته ام, نااميدم و زندگي دور باطليست كه تكرارش مي كنم...
با اينهمه هنوز شعله شمع سفيد كوچكي روي ميزم مي رقصد و زمزمه شجريان در عمق ذهنم تكرار مي شود:
به كجاها برد اين اميد ما را...
به كجاها برد ما را
نشد اين عاشق سرگشته صبور
نشد اين مرغك پربسته رها
به كجا مي روم يارا
به كجا مي برد ما را...

۲۹.۱۲.۸۴

عيدتان مبارك. سال خوبي براي همه آرزو مي كنم.
در كنار دعاهاي هر ساله آرزوي دموكراسي و صلح و آرامش و حفظ تماميت ارضي ايران عزيز جزو دعاهايي است كه لحظه لحظه تكرار مي كنم. شايد افاقه كند... و تفال امسال:
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم كه ماه من شو گفتا اگر بر آيد....

۲۱.۱۲.۸۴

وقتي بارون مياد...
وقتي بارون مياد, ميشه زندگي رو خلاصه كرد توي يه ليوان كاكائوي داغ و يه پتوي پشمالو و يه كتاب خوب يا يه چاي بابونه و عسل و خيره شدن به تپه هاي سبز و مه آلود...
وقتي بارون مياد, حفظ تعادل چتر و كيف دستي و كتابها و سوئيچ ماشين همزمان كار سختييه. كلاسور و كتابها سر مي خورن و چتر كج ميشه و بارون ميزنه توي صورتت. موهات خيس ميشه و به پيشونيت مي چسبه. جلوي پاچه شلوارت از بارون خيس ميشه, پشتش از شتك آب و گل خيابون و تو به خودت لعنت مي فرستي كه اصلا چرا از خونه بيرون اومدي...
وقتي بارون مياد و هوا تاريكه, توي خيابون شلوغ جلوتو خوب نمي بيني. شيشه ها مه ميگيرن و ديدن راهو برات غيرممكن ميكنن. بازتاب نور چراغهاي خيابون با خطهاي قرمز و سبزي كه از چراغ چهارراهها مياد قاطي ميشه و ديگه حتي نمي توني تشخيص بدي كدوم نور چراغ واقعييه كدوم بازتاب. گيج گيجي ميزني و هي به چشمات فشار مياري. سردرگمي و عصبي...
وقتي بارون مياد و باد زوزه ميكشه و خونه رو مي لرزونه, وقتي رگبار پر سروصدا به شيشه ها ميخوره و آسمون بي وقفه مي باره حس مي كني چقدر از آب و بارون و طبيعت بيزاري, چقدر افسرده اي, چقدر دلگيري...
وقتي بارون مياد و پيشي كوچولوت سعي مي كنه از پشت شيشه قطره هاي آبي رو كه سر ميخورن و از بالاي پنجره پايين ميان رو بگيره آرزو مي كني... آه...
وقتي بارون مياد, همه دنيا پيش نگاهت سبز و سفيد و خاكستري و زرد و... و باز هم سبزه. وقتي شهر زير پاهات توي حرير مه پيچيده شده, وقتي سبزي ناز درختاي تازه جوونه زده و نم نم بارون و موسيقي محبوبت خاطرات اسفند دور پونزده سالگيت رو به يادت مياره, خوشحالي كه زنده اي, خوشحالي كه بارون مياد, خوشحالي كه اسفند ماهه...

۲۸.۱۱.۸۴

تلخ شده ام, نگاهم سخت است, كلامم نيشدار, اخلاقم ناخوش, نوشته هايم سياه... هر يكي دوروز در ميان اين صفحه را باز مي كنم به هواي ساختن متني بي نقص و نظير, چنان زهرآلود مي نويسم كه خودم را سانسور مي كنم و نوشته را تمام نكرده رها. دلتنگم, دل نگرانم و شرمسارم از چهره كشورم. دنيايم را از جهان به ايران و بعد به خانواده و دوستان دور و نزديك و بعد به اطرافيانم همين جا همين نزديك و بعد به همين خانه و حالا به خودم تنها كاهش داده ام, باز هم تلخم و خسته و نااميد. كاش مي شد دنياي بسازم كوچكتر از خودم!
...من دوره مي كنم
شب را
و روز را
هنوز را...
(يا چيزي با همين مضمون نه شعر درست به يادم هست نه نام شاعر!)

۹.۱۱.۸۴

برف
برف, عكس برف, عكس يك كوچه برفي توي تهران... مي توني پركهاي چرخان برف رو ببيني. پونزده سانتي باريده و همچنان...
ردپاهايي به سوي ناكجا آباد... سوي هيچستان... دلم مي خواست گلوله برفيي بسازم و به چسبانمش به داغي پيشونيم يا بكشمش روي چشمام تا اون دوتا رودخونه درجا يخ بزنن و سرازير نشن... دستم به شيشه ميخوره و بر ميگرده روي پشماي سر گربه كوچولوم...
.برف, كوچه, شهر, خانه و دستان همه عزيزانم از من دورند...چشمامو مي بندم و اون گلوله داغ تو گلومو قورت مي دم... نمي خوام پيشي كوچولوم از اشك خيس بشه...

۶.۱۱.۸۴

مي گويند "در نبود شير, شغالان خدايي مي كنند"... مي خواهد اين شير ژيان از صحنه ادبيات رفته باشد يا از صحنه سياست يا هنر يا فكر, فلسفه ,هرچه... ما هم كه ملت پاچه خواري, بدون مجيزگويي روزمان شب نمي شود... اما مجيز شغال و كفتار گفتن هم ديگر منتهاي دنائت طبع است... گاهي خفقان بگيريم سنگينتريم...
پيوست: گاهي هر چه لب مي گزي و حرف فرو مي بري نمي شود كه نمي شود. دل خوشكنكي براي اين لحظه... مخاطبانم اما نمي دانند و نمي خوانند...

۲۸.۱۰.۸۴

اين دفتر شعرم را سال هفتاد و چهار شروع كردم. بعد از ده سال هنوز سه- چهار ورقي خالي مانده از اين دفتر چهل برگ. دليل قابل لمس كم كاري فرهنگي!!!اگر فرض كنيم نصف نوشته هاي اين دفتر هم بدرد نخور و بچه گانه و بي اهميت چه چيزي باقي مي ماند؟ ده
سال هدر رفته... چرا وقتي احساس نااميدي و ناتواني مي كنيم همه زندگي دليلي مي شود تا ثابتمان كند كه بي ارزش و ناتوانيم؟

ما شديم آخر حرفات
يه سكوت پر كنايه
تكرار يه بغض خالي
لا بلاي موج اشكات.

يه اشاره, يه بهونه
حرفامون پر انتقاده
من نگاهتو مي گردم
چشم تو نامهربونه

چشماي تاريك و سردت
خالي از قولاي خوبه
تو به من چيزي نمي گي
از شكايتها و دردت

بودنم برات يه باره
بودنت بند دقيقه
قصه هامون تو كتابت
صفحه هاي گنگ و پاره...

-فكر مي كنيد مي تونم اين ترانه رو جايي بفروشم؟!!!