مغازهٔ کوچک و خرازی مانندی در مرکز خرید دانشگاه است به نام « Tokyo Lifestyle زندگی توکیو». پر است از دفترچه و مداد و خودکار و پاک کن و جامدادی، قاشق و چنگالهای رنگین پلاستیکی و کاسه های کوچک، اسباب بازیهای کوچک و عکس برگردان شخصیتهای کارتونهای ژاپنی، لوازم آرایش و لاک،جاکلیدی و لیف و شانه و ناخنگیر و هر خرت و پرت دیگری که دلتان بخواهد. خوبیش اینکه وارد مغازه که می شوید یادتان می رود چند سالتان است و کجای دنیا ایستاده اید. گم می شوید در لذّت پیدا کردن مدادپاک کنی با طرح گربه کارتونی مورد علاقه تان یا انتخاب یک خودکار ظریف ده سانتی صورتی یا یک دفترچه یاداشت کوچک زرد و قرمز و شکلاتی که به شکل بستنی قیفی است. در این خرازی کوچک بین شما و کودک چهار سالهٔ دوستتان و خانم شصت سالهٔ کارمند دانشگاه و یک دخترک دبیرستانی یا یک دانشجوی نوزده بیست ساله و یا حتی بانوی استادی از دانشکده علوم انسانی تفاوت چندانی نیست. همه دارید دنبال خودکار و مداد و عکس برگردانهای رنگین می گردید!
▼
۲۴.۸.۸۹
۲۱.۸.۸۹
این روزهای ما
از لذّات معدود این روزهای ما همان روزی دوبار ده-پانزده دقیقه گذشتن از پارک و محوطه چمن وسط دانشگاه است و تماشای برگهای زرد کپه شده پای درختان چنار. اگر هم برگ خشکی به زیر پا آمد چه بهتر. نشد دعای باران می خوانیم که بوی اکالیپتوسهای خیس هوا را پر کند.
۱۹.۸.۸۹
وایسا
وقتی داشتم سعی می کردم از بیستا ماشینی که توی دو ردیف جلوم حرکت می کردن سبقت بگیرم و بازوهام از شدت فشار آوردن به فرمون بی حس شده بود، نوشتهٔ پشت ماشین جلویی رو دیدم:
« Forget Everything. Remember the Best»*
* «همه چیز را ببخش. بهترینها را به خاطر بیاور.»
« Forget Everything. Remember the Best»*
* «همه چیز را ببخش. بهترینها را به خاطر بیاور.»
۲.۸.۸۹
جاده خانم (۵)
جاده خانم ما را که یادتان هست گفتم شدید خوشپوش است و خوش سلیقه. نمی دانستیم علاقه مند به مدهای امسال اند اما از اول پاييز پالتوی شتری رنگ پوشیده اند و سرآستین و دامن پیراهنشان از زیر پالتو پیدا و سبز تیره*. کجا خرید می کننند نمی دانیم. ما که همچنان به دنبال پالتوی شتری مورد پسند و اندازه مان هستیم و هنوز پیراهن زیتونی تیره پیدا نکرده ایم!
*سبز ارتشی و زیتونی.
۲۹.۷.۸۹
ابری
رنگ سبز را ساخته اند برای هوای ابری خاکستری. این روزها همهٔ فکرم اینست که اگر روزی ساکن سیاتل شدم یا ونکوور یا (خدا را چه دیدی) بندرانزلی، یک ماشین سبز بخرم.
۱۱.۷.۸۹
تصور بفرمایید (۲۳)
تصور بفرمایید جناب همسر را در حال شستن چند خوشه از انگورهای ریز بی دانه شیرین مورد علاقه شان.
می پرسند:« راستی تو چه جور انگوری دوست داری، این دفعه بخریم»
جناب بنده:« از اون انگور درشت قرمزها که تو می گی بی مزه هستن ها، از اونا!»
۸.۷.۸۹
تصور بفرمایید(۲۲)
تصور بفرمایید به رفیق چینی تان می گویید تصمیم دارید کلاس زبان اسپانیایی بروید. می فرمایند: کلاس اسپانیایی که در آن به انگلیسی درس می دهند؟
عرض می کنم: مگر اینجا کلاس اسپانیایی هم هست که در آن به فارسی درس بدهند؟
گیج نگاهم می کند: سختت نخواهد بود؟!
بنده:!!!
۵.۷.۸۹
پاییزنامه
سال به سال، مهر به مهر، عمرمان می رود و عاقل نمی شویم. انگار زمان معنایش را از دست داده و شخص شخیص ما همچنان همان دخترک سر به هوایِ پر آرزو مانده. امسال منطقمان هی نهیبمان می زند که «به سراشیبی می افتد عمرت، قدری بزرگ شو!»، هی قدمان را اندازه می گیریم و تغییری نمی بینیم! تازه روحمان شادمانی کردن یاد گرفته، کودکی می کند.
هرچند این روزها بیشتر زیتونی و سبز تیره می پوشیم و بنفش و آلویی و آبی زنگاری، چشم و دلمان می رود پی رنگهای نارنجی و قرمز پرمایهُ یاقوتی و اناری. شراب سرخ و گیلاس کریستال می طلبیم که هی بچرخانیم و از هر زاویه ای تماشایش کنیم.
ترشی انبه و لواشک و چای باآبلیمو را فعلاً از همهُ شیرینیهای عالم خوشتر می داریم. صبرمان نیست که برویم به دنبال خرید کدو و سیب زمینی شیرین. پسته و تخمه آفتابگردان و بادام خام مزمزه می کنیم هی به گمان «سلامت خواری». سن که بالا می رود باید هوای رژیم غذایی را داشت البته!
تجمل طلب شده ایم و جیر و خز را از چرم خوشتر می داریم. طرح پوست ماری می پسندیم، کیف و کفش تمساح که دیگر نورعلی نور! دامن ماکسی و پیراهن بلند و نرم و لَخت بیشتر جذبمان می کند که آزاد است و بی قید است و ساده است.
سخت به دنبال یک گیاه گلدانی با برگهای سبز تیرهُ گرد می گردیم برای روی میز دفترمان. عطرهایمان بوی یاس امین الدوله می دهند و شکوفه های سیب.
رهایمان کنید دنیای خواب را به بیداری صدباره ترجیح می دهیم. هی دستورالعمل و لیست و شرح روز می نویسیم بلکه نصف وظایفمان انجام شود، توفیر نمی کند. گاهی هوس می کنیم بساطمان را جمع کنیم برویم شهر کوچک گمشده ای پشت ابرها، بوی باران بشنویم و صدای گنجشکها و زمزمهُ باد را میان شاخه ها. برویم چشمهایمان را بدهیم پر کنند از برگهای زرد و نارنجی و سرخ. برویم غروب را روی کوههای پردرخت تماشا کنیم. اصلاً سر بگذاریم به کوه، جایی میان مه و آسمان خیس خاکستری و خط افق گم شویم و دیگر هیچ...
پینوشت: به عادتی دیرینه سال به سال، شرح پاییز می کنیم: پار(ناز نگاه) و پیشِ پار و پیشتر و پیشتر از پیش.
۲۳.۶.۸۹
بیست و سه شهریورت مبارک!
گرگ و میش هوای نمناک،
بوی یاس خیس
و دستت که قوس گونه ام را دنبال می کند.
از راه که رسیدم
بر پنجره بخار گرفته نوشتم:
«امروز عاشقت شدم»
۲۱.۶.۸۹
تصور بفرمایید(٢١)
تصور بفرمایید طرف پنج تا پاراگراف طولانی نوشته در وصف اینکه این روزها نوشته ها و وبلاگهایی خواننده دارند که کوتاه و دو-سه خطی باشند یا حداکثر یک پاراگرافی!
۲۰.۶.۸۹
گربه های ما (٤)
چند روز بعد:
آقای همسر از پله ها می آیند پایین. می بینند که شنگول خانم همچنان خیلی ناز و معصومانه و بچه گربه وار روی پیانوی آنتیک چرت می زنند. می فرمایند که: پیشی جون، می دونی عمر این پیانو از عمر همهُ جد و آبادت بیشتره؟ پا شو از روش!
شنگول جان یک چشمشان را باز می کنند و دوباره می بندند!
۱۸.۶.۸۹
گربه های ما (٣)
شنگول خانم خیلی ناز و معصومانه و بچه گربه وار روی پیانوی یکصد سالهُ تازه به خانه آمده خوابیده اند. عرض می کنم: شنگولی، پا شو پیشی! پا شو گربه خوشگلم! پا شو جونم!
چشم باز می کنند. یک نگاه ناز و معصومانه و بچه گربه وار حواله ام می کنند. سرشان را می چرخانند سمت دیوار و به خوابشان ادامه می دهند.
۱۶.۶.۸۹
شب بیداری
«شب بیداری» مرض غریبیست که اگر یک شب گرفتارش شوید بر بدترین دشمنتان هم نمی پسندیدش. اصولاً خیلی آرام و بی سروصدا شروع می شود. شما به تمام تشریفات پیش از خوابتان می رسید. لباس خواب پوشیدن و مسواک و غیره و ذالک، می روید توی تخت، کتاب و مجله تان را ورق می زنید، دو سه تا خمیازه می کشید، چراغتان را خاموش می کنید و بعد هم خوابتان می برد.
مدتی بعد (اگر خوش شانس باشید دو سه ساعت بعد، اگر خیلی بد شانس باشید یک ربع یا نیم ساعت بعد)، از صدایی از خواب می پرید، حالا صدای پریدن گربه از روی میز به زمین باشد یا بسته شدن در ماشینی در خیابان یا رد شدن عابری از پای پنجره اتاق. چرخی می زنید سرتان را می برید زیر پتو یا ملافه، غری می زنید و سعی می کنید به دنیای خواب برگردید. پنج شش تا چرخ سیصد و شصت درجه و دو سه باری جابه جا کردن بالشتان و بینهایت بار پس زدن ملافه و دوباره روی خود کشیدنش بعد تر، به این نتیجه می رسید که تشنه اید. می روید آب می خورید، سری به گربه ها می زنید، پنجره را چک می کنید، بر می گردید توی تخت. سعی می کنید بخوابید.
باز هم خوابتان نمی برد. نیم ساعت بعد، یک لیوان دیگر آب، دستشویی رفتن (احتمالاً)، چک کردن خیابان از پنجره، مطمئن شدن که گربه ها خوابند، جابه جا کردن بالش.... یک ساعت بعدتر همچنان.....
دو سه ساعت بعد، پس از نوشیدن پنج شش لیوان آب، چندین بار دستشویی رفتن، لگد کردن بالشتان برای هزارمین بار، سر و ته شدن توی تختخواب برای دفعهُ دهم، چهار بار چک کردن همهُ دروپنجره های خانه، سه بار بیدار کردن همسرجان، دو بار بیدار کردن گربه ها و غذا دادنشان، کلاً به این نتیجه می رسید که خوابتان نمی آید. حالا اگر خوش شانس باشید و روز قبل خسته کننده ای نداشته اید، می شود کتابتان را بردارید، قید خواب را کلاً بزنید بروید بنشینید ته پستوی لباسها، در را ببندید که نور چراغتان همسر و گربه هاتان را بیدار نکند و تا خود صبح بخوانید! آن وقت ساعت ٨-٧ صبح برگردید توی تخت و بخوابید یا تمام روز را با سردرد طی کنید.
اما اگر بدشانس باشید و شدید خسته و توی تخت بمانید، راحتتان کنم؛ خودتان را بکُشید زودتر خلاص می شوید تا هی به ساعت نگاه کنید و گوسفند و خرس و گربه بشمارید و برای خودتان لالایی بخوانید و هی آرزوی خواب کنید! از ما گفتن بود!
حالا میان ما و شما، بدترش بر سرتان نیاید شانس آورده اید. بروید نذر و نیاز کنید شبِ دوم «شب بیداری » سراغتان نیاید!
۱۳.۶.۸۹
گربه های ما(٢)
...و کبوترها
از اتاق که بیرون می آیم ، منگول خانم که روی تاقچه لبه پله ها لمیده اند، سر بلند می کنند. نگاهی به دو کبوتر پشت پنجره می اندازند. غرولندی می کنند و فرن و فورنی. وقتی می بینند کبوترها واکنشی نشان نمی دهند، رو به بنده می فرمایند: میائوووووووووووو مرمرنوووووووو میاااااااااااااوو!
من: تو گربه ای! من که نمی تونم بگیرمشان!
منگول: میاااااااائو!
من: اصلاً بی خیال!
۱۱.۶.۸۹
گرما
گرما که بیداد می کند انگار تمام انرژیت صرف ایستادن و پنج قدم بیشتر برداشتن می شود. دیگر حوصله ای برای تجمل و توجه به جزئیات و خردوریز زندگی نمی ماند. لباست می شود یک پیراهن ماکسی ساده، موها یا دم اسبی می شود یا کوتاه، کفشت یک صندل بندبندی بی پاشنه. اشتهایی برای خوردن چلو خورش و حتی سوپ و ساندویچ و پیتزا نمی ماند، ترجیحت می شود نان و پنیر و سبزی و چند قاشق ماست. کنج خنک و کم نور اتاق بهتر از دانشگاه و دفتر و کتابخانه و کافه جذبت می کند. به جای تماشای یک دسته گل پررنگ و پرگل، هوس می کنی یک شاخه رز مینیاتوری شیری رنگ با دو برگ زمردییش را بگذاری در یک گلدان استکانی کوچک مقابل یک زمینه سیاه و تماشایش کنی صبح و شب.
گرما که طاقتت را می برد نیرویت انگار همه صرف زنده ماندن می شود و زندگیت هی ساده و ساده تر.
۲۷.۵.۸۹
گربه های ما
ظهر یکی از گرمترین روزهای تابستانی این حوالی، ما نشسته ایم روبروی پنکه، هرکدام به کار خودمان می رسیم. من روبروی این پنجره به خواندن و نوشتن، شنگول روی صندلیِ تویِ گنجه یک چشم باز و یکی بسته و منگول رویِ میزِ جلویِ پنکه کش آمده اند و چرت می زنند که ناگهان هر سه مان با صدایی که شبیه شکستن شیشه یا خرد شدن یک دست ظرف چینی است از جا می پریم.
ضربان قلبمان که کمی آرام گرفت گربه ها با دمها آویزان و چسبیده به زمین تا دم در اتاق می روند به اکتشاف. من که سابقه شنیدن همین صدا و نیم ساعت اکتشافِ بی حاصلِ گوشه و کنار خانه از دیروز به یادم مانده مستقیم می روم سراغ چک کردن پنجره ها.
آها! پشت هره پنجره روبروی پله ها کبوتر چاق و چله ای نشسته و خواهر یا برادرش از چهار متر آنطرفتر، از لبه پشت بام همسایه می پرد و کنارش می نشیند. سومی هنوز مردد است. خبر خوش اینکه جوجه کبوترها بزرگ شده اند و دیگر جیرجیرشان مزاحمت ایجاد نمی کند. خبر بد اینکه حداقل یکیشان پرواز خوب یاد نگرفته و هی می خورد به پنجره ما!
گفتم حداقل از اینجا نشستن پشیمانشان کنم، منگول را گذاشتم لبه دیواره پله ها، گفتم قدری رجز بخواند، کبوترها حساب کار دستشان بیاید. گربه زبان بسته ده دقیقه تمام خط و نشان کشید، کبوترها پشتشان به پنجره بود و نادیده اش گرفته اند!
شنگول را هم بلند کردم گذاشتم آن بالا، همان آش و همان کاسه. نیمساعت بعد که سر زدم دیدم کبوترها همچنان روی هره جا خوش کرده اند و شنگول و منگول هرکدام روی یکی از تاقچه های سر دیوار دراز کشیده اند و چرت می زنند!
۲۱.۵.۸۹
خورد و خوراک(٢)
هیچ توجه کرده اید به بشقاب و غذا کشیدن دیگران؟ اگر در یک مهمانی شلوغ که غذا به صورت سلف سرویس و بوفه سرو می شود قدری در بشقابهای دیگران چشم چرانی کنید نکات جالبی می بینید . بعضی همه چیز را روی هم تلنبار می کنند، چلو و خورش و پلوی با مخلفات و ماست و سالاد و ترشی (در یک مورد حاد مشاهده شده حتی دسر!) رویهم ریخته می شود و مخلوط ... بله خوب ، کاملاً ممکن است که حال شمای تماشاچی به هم بخورد! بعضی چلو و خورششان را مخلوط می کنند، اضافات را هم گوشه و کنار بشقاب به نحوی می چپانند. گروهی هم که نویسنده جزوشان است هر غذا را در گوشه ای از بشقاب ریخته و مرزی می کشند و بیشترین فاصله را می گذارند تا غذای بعدی، مبادا لحظه ای قبل از برخورد با قاشق و چنگال و رسیدن به دهان آب خورش به چلو برسد. خدا نکند که گوشه ماست به خورش بخورد و رنگش عوض شود. ای وای اگر چند دانه پلو قاطی سالادشان شود.
حالا شمای خواننده شاهد، این سه گروه با باقی بخشهای زندگیشان هم مثل بشقابشان رفتار می کنند؟ گروه درهم برهم کننده ئ اول کارها و پروژه هایشان را هم قروقاطی انجام می دهند و به قولی چند-وظیفه ای [یا چند-منظوره، Multi-tasker] هستند؟ گروه دوم همه چیز را به جای خود دارند و خیلی وسواس به خرج نمی دهند؟ گروه سوم دیوانگانِ وسواسیِ کنترل کننده ای هستند که باید همه چیز در زندگیشان منظم و مرتب باشد؟
پ.ن: در توجیه نگارش این قسمت بروید پی نوشت شماره قبل را بخوانید!
۱۸.۵.۸۹
خورد و خوراک(١)
هیچ توجه کرده اید بعضی بچه ها چطور اجزأ مورد علاقه شان را از غذاشان جدا می کنند. بعضیها این خوشمزه ها را اول می خورند. دیده اید با چه دقّتی مثلاً گوشتهای خورششان راجدا می کنند یا سیب زمینی سرخ کرده ها را گوشه بشقاب جوری جمع می کنند که آب خورش و سس به آنها نخورد و شل و ولشان نکند. باهوشهایشان اما می گذارند این خوشمزه ها را برای آخر غذا، تا این مورد علاقه ها مزه (ئ بدِ) باقی غذا را بشویند و ذائقه را خوش کنند. من شخصاً عادت داشتم گوجه فرنگیهای سالادم را جدا کنم بگذارم برای آخر. آدم بزرگهایی را دیده ام که این عادت بچگی برایشان مانده. دیدن بشقاب آقای متشخصی در یک مهمانی یادم نمی رود که قارچهای خوراک را جدا کرده بود گوشه بشقابش برای آخر غذا.
الغرض این عادت جدا کردن خوشایند ها و گذاشتنشان برای تمیز کردن ذائقه و لذّت نهایی در بزرگسالی این جناب نگارنده خود را جور دیگری نشان می دهد. وقت وبلاگخوانی که می شود بهترینها، شادترینها، پرانرژی و پرخلاقیت ترینها می رود برای حسن ختام خواندینهای روز، حالا می خواهد نوشته فارسی باشد یا انگلیسی یا عکس یا دستور غذا.
اصلاً عبارت «حسن ختام» را برای همین ساخته اند.
پ.ن: در توجیه نگارش این پست همین بس که مهمترین کار این روزهای نگارنده توجه به خورد و خوراکش است. تعجب نفرمایید! از اثرات افسردگی تابستانیست!
۱۲.۵.۸۹
تصور بفرمایید (٢٠)
تصور بفرمایید هر بار کامپیوتر جدیدتان را روشن می کنید عین گُلوم (Gollum ) آن جانور داستان «ارباب حلقه ها, Lord of the Rings» بگویید: « Hello, My precious» !
پ. ن. ١: کسی می داند «my precious» به فارسی چه ترجمه شده بود؟
پ.ن.٢: سرانجام به حول و قوه الهی از اثر نق نقهای ما و با تلاشهای بی وقفه نازنین همسر (برای سلامتیشان صلوات) مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی کوبیده شده و ادیتور فارسی بر این کامپیوتر نصب گردید. (صلوات جمیع)!
۲۱.۴.۸۹
کولی
دلم هوس شهرگردی کرده. پرسه زدن در خیابانها و کوچه های یک شهر بزرگ، ابرشهرگردی شاید... جایی که هر دو-سه چهارراه را که رد کنی وارد محله تازه ای می شوی، شکل خانه ها عوض می شود، نوع مغازه ها هم، گاهی حتی لباس پوشیدن مردم هم. از این همسانی شهرها و خانه ها و مردم حوالی خودمان خسته شده ام. از اینکه جایی برای پیاده روی و پرسه زدن نیست بدم می آید. از اینکه باید نیم ساعت یا بیشتر رانندگی کنی تا تازه برسی به محله ای برای قدم زدن که مغازه هایش لب خیابانند و مردم راه می روند تا به زندگیشان برسند، حوصله ام سر رفته. تازه آخرش این همه دردسر برای یک مسیر پیاده روی که همه اش می شود پانصد متر؟! خسته شده ام از یکنواخت بودن زندگی در این اطراف. پرسه زدن، راه رفتن، آدم دیدن هوسم شده.
دلم گم شدن در یک شهر بزرگ را می خواهد. یک جای غریبه ولی نه چندان غریبه... دلم سن فرانسیسکو و شیکاگو و تورنتو و واشنگتن و تایپه را می خواهد، خلاصت کنم؛ تهران کثیف عزیز هوسم شده. جایی که شور زندگی در مردم باشد (حالا استرس و عجله اش فدای سرت!). دلم گم شدن بین مردم را می خواهد. آن حس کوچک و ناچیز بودن را وقتی ایستاده ای در یک پیاده روی شلوغ که دیگران با سرعت از کنارت می گذرند و گاهی تنه ای می خوری و اگر سر بلند کنی آسمانخراشها دو سوی نگاهت را باریک کرده اند آنقدر که آسمان را نمی بینی.
دلم بی طاقت شده، از یکجا نشینی حوصله اش سر رفته، دلش انرژی عصبی یک کندوی پر زنبور هوس کرده. دلم کولی شده، می خواهد راه بیفتد برود به دنبال دردسری، ماجرایی، تنوعی... می خواهد برود گم شود از دست خودش. اهلی بودن و خانگی بودن و خوب بودن حوصله اش را سر برده، مي خواهد برود سبکسر و وحشی و بی خیال باشد مدتی.
دلم گم شدن در یک شهر بزرگ را می خواهد. یک جای غریبه ولی نه چندان غریبه... دلم سن فرانسیسکو و شیکاگو و تورنتو و واشنگتن و تایپه را می خواهد، خلاصت کنم؛ تهران کثیف عزیز هوسم شده. جایی که شور زندگی در مردم باشد (حالا استرس و عجله اش فدای سرت!). دلم گم شدن بین مردم را می خواهد. آن حس کوچک و ناچیز بودن را وقتی ایستاده ای در یک پیاده روی شلوغ که دیگران با سرعت از کنارت می گذرند و گاهی تنه ای می خوری و اگر سر بلند کنی آسمانخراشها دو سوی نگاهت را باریک کرده اند آنقدر که آسمان را نمی بینی.
دلم بی طاقت شده، از یکجا نشینی حوصله اش سر رفته، دلش انرژی عصبی یک کندوی پر زنبور هوس کرده. دلم کولی شده، می خواهد راه بیفتد برود به دنبال دردسری، ماجرایی، تنوعی... می خواهد برود گم شود از دست خودش. اهلی بودن و خانگی بودن و خوب بودن حوصله اش را سر برده، مي خواهد برود سبکسر و وحشی و بی خیال باشد مدتی.
۲۳.۳.۸۹
با تو ام...
دوست، انسان، تاریخ...
«به همین سادگی»
بیاد آر!
سال زلال یقین و یگانگی را به یاد آر،
سال انسان و آینه را،
سالی که عاشقان سرشار
به جستجوی تفسیر تازه «دوست داشتن»
از غزل غمزه چشمهایت
مدد جستند....
از سید علی صالحی، منظومه ها
«به همین سادگی»
بیاد آر!
سال زلال یقین و یگانگی را به یاد آر،
سال انسان و آینه را،
سالی که عاشقان سرشار
به جستجوی تفسیر تازه «دوست داشتن»
از غزل غمزه چشمهایت
مدد جستند....
از سید علی صالحی، منظومه ها
۲۲.۳.۸۹
سترون
آه در باغ بی درختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند؟
چه تبر، اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند.
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند.
هوشنگ ابتهاج (سایه)، مجموعه «یادگار خون سرو»
این تبر را به جای گل که نشاند؟
چه تبر، اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند.
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند.
هوشنگ ابتهاج (سایه)، مجموعه «یادگار خون سرو»
۲۱.۳.۸۹
من و تو
... من و تو یکی شوریم،
از هر شعله ای برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تنیم.
شاملو،«من و تو»، «آیدا در آینه»
از هر شعله ای برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تنیم.
شاملو،«من و تو»، «آیدا در آینه»
۹.۳.۸۹
از روزگار ما...
این داستان چند لحظه ای یک هفته است دارد در ذهن من تکرار می شود:
به جلوی باجه کنترل گذرنامه فرودگاه لس آنجلس می رسم و با مامور باجه سلام و علیک می کنم. پاسپورتم را نگاه میکند و می پرسد« ایران رفتی؟ مشکلی پیش نیامد؟»
می گویم: «نه. همه چیز خوب بود.»
می گوید: «پس این سروصداها؟ مزاحمتها؟»
می خندم: «من خبری ندارم. تمام سفرم را در یک شهر آرام کوچک* گذراندم، نه تهران.»
می گوید: «در فرودگاه چی؟ کسی مزاحمت نشد؟» و به سرتاپایم اشاره می کند «اینطور که نمی توانستی لباس بپوشی.»
یک لحظه ظاهر بیست وچهار ساعت در سفر مانده ام، موهای دم اسبی آشفته و چتری یک وری ام، شلوار جین تیره و تنگ و تی-شرت سیاه یقه بسته ام و کت نخی کوتاه آستین سه ربع و کفشهای پاشنه بلندم را در ذهن مرور می کنم و وسوسه می شوم مانتو و روسریی را که به محض سوار شدن به هواپیما در کیف دستیم چپانده ام نشانش بدهم. به جای آن لبخندی می زنم و می گویم« نه! با این ظاهر احتمال داشت دستگیرم کنند!»
می خندد: «منظورم همین بود.» پاسپورتم را پس می دهد:« به خانه خوش آمدی! (Welcome back home!)
»
تشکر می کنم و می روم نوار نقاله چمدانها را پیدا کنم.
اول:
آزادی کلام، افکار و پوشش حق اولیه هر انسانیست. در این گوشه دنیا افرادی بارها موسسات و اشخاصی را به دادگاه کشانده اند که مانع ورود آنها به مراسم ویژه یا مهمانیی شده اند. آخرین مورد شکایت دختری دبیرستانی و خانواده اش از مدیر و مسئولان مدرسه اش بود دو ماه پیش. مدیر مانع حضور دخترک در جشن و رقص آخر سال شده بود چون لباس دختر به نظرش بیش از حد باز آمده بود. دادگاه حق را به دخترک داد!
تصور اینکه این روزها در گوشه کنار مرزپرگهرمان هستند کسانی که آرزویشان همان آزادی پوشش در حد انتخاب رنگ و برش دلخواهشان است بدون مزاحمت، حالا پوشیدن کت و شلوار و آشفتگی سفر پیشکش، بسیار دردناک است.
دوم:
خانه کجاست؟ جایی که موقع ورود به تو خوشامد می گویند و نگرانند که آیا سفرت بی دردسر گذشته یا آنجا که همینکه اسمت وارد کامپیوتر می شود ضربان قلبت بالا می رود که نکند... آنهم تو؛ فردی معمولی و گمنام؟ جایی که خصوصیترین رفتارت زیر سوال است و هی باید اعمالت را توجیه کنی یا آنجا که در محدوده قانون آزادی هرطور که می خواهی زندگی کنی؟ خانه کجاست؟ جایی که راحتی است یا جایی که نیست؟
تعریفها گاهی بد جور ضدو نقیض می شوند.
* از یزدیهای عزیز شدیداً عذر می خواهم که عبارت «شهر آرام کوچک peaceful little town» را به کار بردم!
به جلوی باجه کنترل گذرنامه فرودگاه لس آنجلس می رسم و با مامور باجه سلام و علیک می کنم. پاسپورتم را نگاه میکند و می پرسد« ایران رفتی؟ مشکلی پیش نیامد؟»
می گویم: «نه. همه چیز خوب بود.»
می گوید: «پس این سروصداها؟ مزاحمتها؟»
می خندم: «من خبری ندارم. تمام سفرم را در یک شهر آرام کوچک* گذراندم، نه تهران.»
می گوید: «در فرودگاه چی؟ کسی مزاحمت نشد؟» و به سرتاپایم اشاره می کند «اینطور که نمی توانستی لباس بپوشی.»
یک لحظه ظاهر بیست وچهار ساعت در سفر مانده ام، موهای دم اسبی آشفته و چتری یک وری ام، شلوار جین تیره و تنگ و تی-شرت سیاه یقه بسته ام و کت نخی کوتاه آستین سه ربع و کفشهای پاشنه بلندم را در ذهن مرور می کنم و وسوسه می شوم مانتو و روسریی را که به محض سوار شدن به هواپیما در کیف دستیم چپانده ام نشانش بدهم. به جای آن لبخندی می زنم و می گویم« نه! با این ظاهر احتمال داشت دستگیرم کنند!»
می خندد: «منظورم همین بود.» پاسپورتم را پس می دهد:« به خانه خوش آمدی! (Welcome back home!)
»
تشکر می کنم و می روم نوار نقاله چمدانها را پیدا کنم.
اول:
آزادی کلام، افکار و پوشش حق اولیه هر انسانیست. در این گوشه دنیا افرادی بارها موسسات و اشخاصی را به دادگاه کشانده اند که مانع ورود آنها به مراسم ویژه یا مهمانیی شده اند. آخرین مورد شکایت دختری دبیرستانی و خانواده اش از مدیر و مسئولان مدرسه اش بود دو ماه پیش. مدیر مانع حضور دخترک در جشن و رقص آخر سال شده بود چون لباس دختر به نظرش بیش از حد باز آمده بود. دادگاه حق را به دخترک داد!
تصور اینکه این روزها در گوشه کنار مرزپرگهرمان هستند کسانی که آرزویشان همان آزادی پوشش در حد انتخاب رنگ و برش دلخواهشان است بدون مزاحمت، حالا پوشیدن کت و شلوار و آشفتگی سفر پیشکش، بسیار دردناک است.
دوم:
خانه کجاست؟ جایی که موقع ورود به تو خوشامد می گویند و نگرانند که آیا سفرت بی دردسر گذشته یا آنجا که همینکه اسمت وارد کامپیوتر می شود ضربان قلبت بالا می رود که نکند... آنهم تو؛ فردی معمولی و گمنام؟ جایی که خصوصیترین رفتارت زیر سوال است و هی باید اعمالت را توجیه کنی یا آنجا که در محدوده قانون آزادی هرطور که می خواهی زندگی کنی؟ خانه کجاست؟ جایی که راحتی است یا جایی که نیست؟
تعریفها گاهی بد جور ضدو نقیض می شوند.
* از یزدیهای عزیز شدیداً عذر می خواهم که عبارت «شهر آرام کوچک peaceful little town» را به کار بردم!
۷.۳.۸۹
جاده (٤)
جاده خانم پیراهن کرم با نقش گلهای شقایق نارنجی به تن دارند این روزها. عجیب دلبری می کنند. ما هم که مدتهاست به دنبال یک پیراهن تابستانی سفید با طرح آبرومندی از شقایقهای سرخ و نارنجی می گردیم، جمالشان را که زیارت می کنیم دلمان آب می شود. شدید وسوسه می شویم پیاده شویم و ازیشان بپرسیم این لباسشان را از کجا خریده اند!
۱.۳.۸۹
لذت
و تو چه می دانی چه لذتیست پشت این دسک تاپ قدیمی نشستن و تمام صفحاتی را که یک ماه نخوانده بودی باز کردن و تمام عکسها را دیدن. که نه سرعت حلزونی اینترت مانع کارت شود و نه صفحه های آبی-بنفش فیلتر. و در نیمه کار که بچرخی و به گربه کپل و پشمالویت که توی سبدش چرت می زند بگویی «سلام پیشی!» و او خمیازه ای بکشد و نیم غلتی بزند و دست سفید پشمالویش را از لبه سبد آویزان کند.
لذاتی که تا مدتی ازشان محروم نباشی قدرشان را نمی دانی!
لذاتی که تا مدتی ازشان محروم نباشی قدرشان را نمی دانی!
۱۹.۲.۸۹
تصور بفرمایید (19)
تصور بفرمایید دچار مشکلی تکنیکی شده ا ید. تصور بفرمایید دارید یک بند به دنبال اصطلاحات صحیح می گردید. به این نمونه توجه بفرمایید:
تصور بفرمایید رفته اید دندانپزشکی و همه دندانهای خراب را پر کرده اید؛ بقیه هم همه جرمگیری و تر وتمیز و براق. بعد شما شدید احساس خوب تمیزی و نویی کنید (مثل ماشینی که از صافکاری و رنگ برگشته و بسیار برق می زند). بعد آنوقت بخواهید این موقعیت خوشایند و لذت بخش را توضیح بدهید. آنوقت چه اصطلاحی استفاده می فرمایید؟ آیا می توانید بگویید:« دهانم سرویس شده!» ؟؟؟
تصور بفرمایید رفته اید دندانپزشکی و همه دندانهای خراب را پر کرده اید؛ بقیه هم همه جرمگیری و تر وتمیز و براق. بعد شما شدید احساس خوب تمیزی و نویی کنید (مثل ماشینی که از صافکاری و رنگ برگشته و بسیار برق می زند). بعد آنوقت بخواهید این موقعیت خوشایند و لذت بخش را توضیح بدهید. آنوقت چه اصطلاحی استفاده می فرمایید؟ آیا می توانید بگویید:« دهانم سرویس شده!» ؟؟؟
۱۴.۲.۸۹
کویری
آنکه اولین بار رنگهای کویر را کنار هم گذاشت خوب می دانست سرخ و نارنجی گلهای انار چه می کند با حواس بیننده. جلوه گل انارها بین سبزی برگ درختها در خاکی و کرم یک دست کویر ترکیب رنگی است که تنها از یک نابغه برمی آید و هیچگاه قدیمی و دلگیر نمی شود حالا پسزمینه اش آبی آسمانی یکدست باشد یا سفید ابری.
۲۳.۱.۸۹
گاهی...
تنها که می شوم،
ظهرتابستان یا غروب خزان،
فرقی نمی کند.
تنها که می شوم،
خانه یا خیابان،
فرقی نمی کند.
تنها که می شوم،
با تو یا بی تو،
فرقی نمی کند.
۲۰.۱.۸۹
افسردگی
خدمت رفیق قدیمی نازنینی که سالی ماهی یکبار احوالمان را می پرسند شرح افسردگی زمستانه مان را می کردیم. بعد حاشیه زدیم که قضیه از فصلی بودن گذشته و چهار فصل تمام، روز پشت روز؛ خمارمان کرده زندگی. چای سبز برایمان تجویز کردند. لبخند زدیم آرام و نگفتیم که سالهاست نوشیدنیهای گرممان فقط جوشانده های گیاهی اند و چای سبز. این یک ماهه اخیر هربار لیوان چایمان را به لب برده ایم به یاد تجویزشان به خودمان «نوشانوش!» حواله کرده ایم، هنوز افاقه نکرده. تا باز چه افتد، ما صبر می کنیم!
۱۷.۱.۸۹
چشمهایت را ببر به مهمانی
گاهی بدجور خالی می شوی از همه چیز، از محبت، از رنگ، از شادی، از حرف... حرفهایت می شود جملات اتوماتیک، ضبط شده، کلیشه، فکر پشتشان نیست، تازگی ندارند. کلمه هایت تمام شده اند، موضوع برای فکر کردن نداری. گاهی بدجور کفگیر ذهنت به ته دیگ می خورد. حالا تو بیا این صفحه را هی باز کن و هی ببند، هی دلو جمله سازیت را بیانداز ته چاه و هی خالی بکشش بالا یا نه بدتر، پر از گل و لای و لجن. گاهی احتیاج داری فقط راه بیفتی دنیا را تماشا کنی، مغازه های رنگارنگ، پارک، دریا، پارچه، چوب، گل... بافت، رنگ... احتیاج داری توی ذهنت تصویر تازه جمع کنی. کتاب تازه بخوانی، آدم تازه ببینی... نه، اصلاً بروی یک جای جدید که ساختمانها و خیابانها هم تازه باشند. یا سه چهار روز بروی فقط موزه پشت موزه... یا چند روز پشت هم بنشینی یک جای شلوغ، سرگذری، توی ایوان چایخانه محل یا نیمکت کنار خیابان، فقط آدم تماشا کنی، رفت و آمدها را، ژستها را، لباسها، عجله ها... آنقدر که مغزت دیگر در لحظه پردازش کردن را بگذارد کنار، برود توی مود انبار کردن مطلق، تصویر پشت تصویر. بعد، چند روز بعد؛ خستگیت که در رفت بنشینی تک تک آن تصویرها را بیاوری جلوی چشمهایت، هی بچرخانیشان، از هر طرف تماشایشان کنی. بعد برای توصیفشان کلمه و جمله بسازی، حالا نوشته یا نانوشته.
۹.۱.۸۹
تصور بفرمایید (۱۸)
تصور بفرمایید هول برتان داشت که زمستان رفت و سرما تمام شد. چون خیلی عاشق سرمایید اصولاً، برای اینکه عقب نمانید و دلتان تنگ نشود گفتید این آخر فصلی قدری سرما نوش جان کنید.
الغرض حال ما اینست این روزها!
۶.۱.۸۹
قلمت را...
شوق رسیدن بسته های پستی فقط به باز کردن و لذّت بردن از هدایا نیست. مزه آن کارت تبریکهای دست نوشت ناز چیز دیگریست. عشق ما به نقشهای سنتی و کارهای استاد فرشچیان به کنار، آن دو-سه خط نوشته خواهران نازنینمان بیشتر دل می برد. بعد می شود که کارتها را بگذاری دم دست، چند بار در روز هی یواشکی بازشان کنی و بخوانی، هی حس کنی کنارشان نشسته ای و صدایشان را می شنوی.
بعد هی به خط آن یکی خواهرک از گل نازکترک نگاه کردن و هی دیدن تشابهاتش با دستخط خودمان. بعد یادآوری اینکه تمام اعضا خانواده کم و بیش یکجور می نویسند، گیرم که مادر جان «ی» هایش کشیده و شکسته باشد، خواهر جان سه نقطه هایش را دانه دانه بگذارد، آقای پدر «الف»هایش را بلند و خط برادر جان را خودش هم نتواند بخواند. اینها ظاهر ماجراست. آنچه پیوند می زند همه را دیدن قوسهای «نون» و «ی» پدر است در دستخط هر سه مان. اینکه هر سه «ه» اول کلمه و «میم» آخر را مثل مادر می نویسیم. فرقی نمی کند من سالها مشق خط کردهٔ وسواسی نستعلیق نویس یا برادر نازنینی که حوصله برداشتن قلمش را از روی کاغذ نمی کند و همه کلماتش را به هم می چسباند یا خواهرکی که دندانه های «سین » و «شین»َش را تیزتر از باقیمان می نویسد، مهم این است که وقتی خط هر پنج تایمان را روی یک کاغذ ردیف کنی نه فقط تک تک شخصیتهایمان، که همهٔ تشابهات خانوادگی را هم تصویر کرده ای.
۲۹.۱۲.۸۸
۲۵.۱۲.۸۸
عیدانه
هرسال از یکی دو هفته مانده به عید کدبانوگری من گل می کند. خانه تکانی نمی کنم ولی به جایش کاسهٔ «چه کنم، چه کنم» به دست می گیرم که سفره عیدم را چطور بچینم. چه رنگی، چه گلی، چه رومیزی و سفره ای، شمعدان کوتاه یا بلند...
امسال اما مثل پارسال گیج نمی زنم. امسال ترکیب رنگ سفره ام معلوم است : سبز سبز.
سفرهٔ سفید خواهم انداخت و ظرفهای سفید انتخاب خواهم کرد. سه شمع بلند سبز و سفید و سرخ یک طرف خواهم گذاشت، آینه ای را که به دورش روبان سبز کشیده ام را کنارشان. ماهی قرمز و طلایی نخواهم خرید. نمی خواهم شاهد اسارت و مرگش در یک تنگ کوچک باشم. به جایش چند گلبرگ گل سرخ پخش می کنم میان سفره و در ظرف آب. لالهٔ سرخ خواهم خرید و سنبل سپید. سبزه ها که سبز شدند روبان قرمزی خواهند داشت با یک پاپیون کوچک سبز.
سفرهٔ عید امسال معنایی بیشتر از همیشه دارد.
۲۲.۱۲.۸۸
تصور بفرمایید (۱۷)
تصور بفرمایید این بخش از مکالمه تلفنی بنده را با مادر عزیز:
عرض می کنم: دلم واسه بازار یزد تنگ شده!
مشکوکانه سؤال می فرمایند: واسه طلافروشیها؟
با قدری شرمندگی: نه، بیشتر واسه در و دیوارش!
از لحنشان کاملاً می شود فهمید که دارند سر به تأسف تکان می دهند: آره، قبلن هم دلت واسهٔ دود و دم تهران تنگ می شد!
۱۹.۱۲.۸۸
«سر اومد زمستون»
«سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد وشب شد گریزون
کوها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو می کارن
نه خارم نه خاشاک
زن و مرد بی باک...
من آروم نگیرم...»
۱۷.۱۲.۸۸
بهار آرزو
«تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم رهگذر
تا که گلباران شود کلبهٔ ویران من
بازآ ببین در حیرتم
بشکن سکوت خلوتم
چون لالهٔ تنها ببین
بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام
عشقت غم دیرینه ام
بازآ چو گل در این بهار
سر را بنه بر سینه ام»
۱۵.۱۲.۸۸
بهارانه
تنها بوته سنبل باغچه یک هفته-ده روزیست گل داده. از کنارش که رد می شوی عطر لطیف و نافذش مستت می کند. امروز یکی از دو شاخه گلش را گذاشتم توی گلدان پاقدمی عید. لاله ها و نرگسهای شهلا ولی امسال هم مثل سال پیش برگ زدند و گل ندادند. هوا زود گرم شد. بوته های سبزشان را نگاه که میکنم دلم برای اسفند تهران و شور و هیجان قبل از عید تنگ می شود. تنگهای ماهی قرمز، بشقابهای سبزه، باغچه های پر از بنفشه و پامچال. بیدهای مجنون با جوانه های سبز ناز. بوی باران. شاخه های بیدمشک...
۱۴.۱۲.۸۸
«تو کجايي تا ببيني...»
روزی روزگاری از زیادی در پوستم نمی گنجیدند تمام شخصیتهای وجودم. جایمان همیشه تنگ بود، زیاد بحثمان می شد، اختلاف نظر فراوان داشتیم من و تک تک آدمهای درونم. حالا مدتهاست که از بیشترشان خبری نیست. نمی دانم کجا رفته اند. نمی دانم هر کدامشان در کدام لحظه ای از گذشته، در چه مرحلهٔ زندگی، در کجای خاطراتم گم و گور شده اند. آن دخترک پنج ساله که می خواست دکتر حیوانات بشود چه کاره شد عاقبت؟ آن موجود مستقل و مغرور که کوتاهیهای دیگران را به کمشعوریشان می بخشید کجا رفت؟ آن دخترک شاعرپیشهٔ احساساتی که همیشه دنبال زیبایی می گشت کجا گم شد؟ آن یکی که گمان می کرد روزی نویسنده بزرگی می شود چه؟ نوجوانی که آرزویش اخترفیزیکدان شدن بود حالا چه می کند؟ آنکه تا دمدمهای صبح می نشست به مشق خط کردن کی قلم و دواتش را گم کرد؟ آن یکی که عشق سیاه قلم بود و مدادهای رنگی و دفتر طراحیش را همه جا با خودش می برد چه؟ آن پرحوصله ای که ساعتها به غم و غصه ها و پرحرفیهای دیگران گوش می کرد چطور شد؟ آن فیلسوف لاادری کنجکاو که همیشه دنبال جواب بود کی با این پاسخهای نیمه کاره راضی شد؟ آن موجود پر انرژی همیشه به دنبال ماجرا و تنوع و تازگی کی خسته شد، ساکت شد، قانع شد؟ آن یکی... آن دیگری... آن...
به نبود ادمهای درونم، به این سکوت، به این خلأ عادت ندارم. این تنهایی درونی را دوست ندارم. این روزها در پوست خودم لق لق می خورم بسکه خالیم.
۱۱.۱۲.۸۸
غرور
حیوان وحشی مغرور است و مستقل. از پرنده و چرنده حرف نمی زنم. منظورم شیر و ببر و پلنگ و گرگ است، اربابان حیات وحش، پادشاهان کوه و جنگل و صحرا. الغرض این بزرگان دنیای وحش اگر زخمی و بیمار و دردمند باشند، ناله و فغان راه نمی اندازند و خودشان را برای آدمها و باقی جانوران لوس نمی کنند. اصلاً زنجموره کردن کار گاو و گوسفند است که کسی هست نازشان را بکشد و بعد هم کاردی به گردنشان بگذارد. سلطان جانواران با آنهمه دبدبه و کبکبه، با آن عظمت و غرور، گوسفند و الاغ که نیست که ناله و مویه کند. آن وحشی مغرور، زخم خورده و دردمند اگر باشد می رود می گردد یک گوشه ای، کنجی، غاری، سوراخی بین سنگها یا شکافی در تنه درخت پیدا می کند چمبره می زند، سرش را فرو می کند زیر دستهایش و در سکوت درد می کشد. صدایش، ناله اش را کسی نمی شنود. حالا یا خوب می شود یا صبر می کند تا بمیرد ولی محتاج کمک نمی ماند.
غار ما این روزها ته گنجه لباسهاست.
۸.۱۲.۸۸
هویت
درست وسط بحران هویت و خود گم کردگی و در بحبوحهٔ «... من در کجای جهان ایستاده ام...»ها، نشسته ام پشت به پشت «غریب آشنا» و «گل بی گلدون نمیشه» گوش می کنم شاید افاقه کند!
۲۰.۱۱.۸۸
جاده(۳)
جاده خانم مسیر ما یکی دو هفته ایست لباس مخمل سبز روشن پوشیده اند و دلبری می کنند. از بدشانسی ماست که رنگ سبز به ما نمی آید. ایشان اما این روزها خوش می درخشند مقابل پسزمینهٔ خاکستری آسمان.
۱۳.۱۱.۸۸
نویسندگی
دلم مدتهاست یه ماشین تحریر می خواد. از اون ماشین تحریر خیلی قدیمیها که تلق تلق صدا می دادند و وقتی یه خط تموم می شد باید یه دسته رو می کشیدی و به زور کاغذ رو برمی گردوندی سر خط. از اونا که روزنامه نویسها و منشیها زمان جنگ حهانی دوم داشتند، از اون ماشینهای سیاه پرسر و صدا. می خوام وقتی می نویسم هر کلمه ام تلق تلق کنه. می خوام صدای نوشتنم کلمه هامو معنی کنه. اصلاً من عاشق نوشتن پر سرو صدام. فکر کردی واسه چی همیشه عشق خطاطی بودم؟ اون قیژ قیژ قلم روی کاغذ گلاسه دنیای خودشو داره، حرف خودشو می زنه. صدای کشیدگی «ب» با سرکش «کاف» فرق داره. گردی «نون» با «ی» زمین تا آسمون توفیر می کنه. حالا، من وقتی بیخیال قلم و دوات شدم که دیگه کاغذ گلاسه رو گذاشتم کنارو قلمم دیگه قیژقیژ نکرد. مداد و خودکار روی کاغذ صدا نمی کنن. این روزا هم که همه چیز شده تایپ و صفحه کامپیوتر. دستت رو روی خطت نمی تونی بکشی. بعد هم اگه تق تق بکوبی روی شاسی ها اون ماسماسک زیرشان خراب میشه و بعد اوضاع باقالی بار حیوان بارکش کردنه...
دلم از اون ماشین تحریرای سیاه تق تقی قدیمی می خواد که صدای تایپ کردنم تا ده تا خونه اونورتر بره. بعد بشینم پشت یه میز از یه چوب ضمخت و تیره و کلی عمر کرده، توی بالکونی پر سایهٔ یه خونهٔ سفید، رو به دریای آبی آبی استوایی یه جزیرهٔ متروک یا توی یه کلبهٔ چوبی وسط کوههای پوشیده از درخت، پشت به یه شومینهٔ سنگی پر آتش، رو به یه پنجرهٔ سراسری که داره جنگل هزار رنگ پاییزی روبرو رو کامل نشون می ده، پایین اومدن مه رو از بالای تپه تماشا کنم و تلق تلق بنویسم.
مدتهاست فکر می کنم اگه یه ماشین تحریر سیاه تق تقی داشتم، یه جایی توی یه چزیره استوایی متروک یا یک کلبه کوهستانی وسط جنگل زندگی می کردم؛ حتماً نویسندهٔ خوبی می شدم.
۱۰.۱۱.۸۸
بال خیال
وقتی بارون نرم نرمک می باره و همه چیز سفید و خاکستری میشه، میشه به سرت بزنه که یه «سه نقطه» غلیظ و غرا حوالهٔ دنیا کنی. دو تا لیوان کاکائوی داغ بگیری دستت، بروی بنشینی یه جایی رو به دریا، موجها رو تماشا کنی و مهی که پیش می آد و ابرهایی که تپه های سبز و شهر نشسته بر دامنش رو در خود می پیچند و چرخ می زنند و ... دنیا را تماشا کنی که چطور محو میشه مقابل چشمات.
۶.۱۱.۸۸
۲.۱۱.۸۸
طوفان این روزها
یک هفته می شود که از آسمان سیلاب می بارد و خیابانها دریا شده اند. باد به ساختمانها و درختها و ماشینها شلاق می زند. شب با چک چک باران می خوابیم و صبح با صدای طوفان بیدار می شویم. شدت باران یک لحظه ای خیس خیست می کند و باد چتر را از دستت می کند و پشت و رویش می کند. با اینهمه آن میانه، یک لحظه که طوفان فرو می نشیند و باران نم نم می شود، اگر بدانی که چه لذتیست قدم زدن در آن هوای نمناک و شنیدن چک چک آرام باران که به چتر می خورد. چه دنیاییست به مشام کشیدن عطر اکالیپتوسهای خیس و تماشای سبزی چمنها پیشاپیش یک افق سفید سفید. چه محشریست پایین آمدن ابرها، پیچیده شدن تپه ها در مه...