۹.۱۰.۸۳

“تحولات”

سال جديد ميلادي به خوشي وسلامتي دو سه روز ديگه شروع ميشه و باز من مانده ام و قلم و كاغذ و تصميمهاي تازه و آرزوي تحولات نو... فقط مشكل اينه كه هي بر مي گردم آخرين ليست تصميمهايم را مرور مي كنم مي بينم هيچ تغييري ايجاد نشده... آخرين ليست را شب يلدا نوشتم چقدر گذشته؟ هووم، يك هفته بيشتره، فكر كنم! ليست قبل از اون مال شب تولدم بود، قبلترش مال اول مهر، قبل از اون مال اول تابستون، قبلتريش رو شب عيد نوروز نوشتم، قبليش مال سال قبل ميلادي.... هام!!!
از مزاياي چند فرهنگي بودن اينه كه مناسبت براي نوشتن ليست ”تحولات“ خيلي زياد دارين و زمان براي تغيير وتحول خيلي كم... در نتيجه مي تونين با وجدان آسوده به راه و روش قديم ادامه بدين... چه سعادتي!

۱.۱۰.۸۳

يلداي يقين

شب به نيمه رسيده و هوس خواب نيست. يلداي غريبيست، من و پنجره ام، دو قدم آن طرفتر او و پنجره اش... سكوت و تنهايي، غريبي و غربت... يلداي ساكتيست...
چيزي در حاشيه ذهنم خانه كرده كه نمي شناسمش، شموك است، گريزان است؛ هر باركه نزديكش مي شوم دورتر مي شود، هر بار نگاهش مي كنم خودش را در سايه ها پنهان مي كند. چيست، نمي دانم؛ چرا هست، نمي دانم؛ چه مي خواهد، نمي دانم! حضوريست ناشناس كه آرامشم را سلب مي كند، به ذهنم پنجه مي كشد، به جستجويم وا مي دارد و همواره مي گريزد... ناگهاني از هيچ پيدا شده ولي پيدايش نمي توانم كرد... نگاه كردم، نبود، آمد و باز از نگاهم گريخت. آرامشم را برده، حيرانم كرده، سوال بي جوابي شده كه ديگر پاسخ گوييش بي اهميت شده، فقط هست...
”شبي كه آواي ني تو شنيدم
چو آهوي تشنه پي تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم
نشاني از ني و نغمه نديدم

تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

من همه جا پي تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوي ترا ز گل شنيده ام
دامن گل از آن گرفته ام
...
تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

در اين شب يلدا ز پي ات پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري كجايي
تو اي پري كجايي

مه و ستاره درد من مي دانند
كه همچو من پي تو سرگردانند
شبي كنار چشمه پيدا شو
ميان اشك من چو گل وا شو

تو اي پري كجايي كه رخ نمي نمايي
“از آن بهشت پنهان دري نمي گشايي

من هم پري ديده ام... من پري ديده ام...
در اين شب يلدا ز پي ات پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري كجايي
تو اي پري كجايي....

۲۵.۹.۸۳

سال آخر دبيرستان، به بهانه يادگاري؛ تقويمي بين همكلاسيها گردوندم كه هر كدوم توي صفحه تولدشون چيزكي بنويسند... تقويمي كه ديگه حتي رنگ جلدش هم يادم نمي آد. الان بيشتر از هشت ساله كه لاي اون تقويم باز نشده... يه جايي پهلوي همون عروسك پا شكسته دوران بچگي توي جعبه نشسته... از اون همه كلمات محبت آميز دوستان و شعرها و شوخيها و قولهاي به يادماندنها هم چيزي به خاطرم نمانده... فقط يه جمله...
يكي نوشته بود ”سالها هم كه بگذرد من شكيبا - اين باستان شناس ويرانه هاي كهنه تاريخ، خطاط نامهربان و ميرزا بنويس كلاس چهار رياضي- را فراموش نمي كنم...“.
بعضي خطهاي يادگاري صفحه دل را بدجوري مي خراشند... دير مي مانند... خيلي دير...

۱۸.۹.۸۳

مي ترسيدم وبلاگم ماهنامه بشه، ديگه نبايد نگران باشم... ماهنامه شده!!!اينهم پست اين ماه، فقط براي خالي نبودن عريضه...
- بين فشار پروژه ها و شب زنده داريهاي اجباري براي تمام كردنشان و سر و كله زدن با آدمهايي كه قول و قرار سرشان نمي شود و احترامي براي تو و حقوقت قائل نيستند، بدترين چيز سر و كله زدن با كساني است كه حس رقابت يا حسادتشان بيش از عقل سليمشان است... شرح داستان؟... تا نيمه نوشتم و پاكش كردم به گفتنش نمي ارزد!
روش جديدي كه ناخودآگاهم براي مبارزه با فشار عصبي و استرس انتخاب كرده حرف زدن است يا به قولي bablling، چون هرچه فشار بيشتر مي شود حرفهايم كم معنيتر!!! تازه كشف كرده ام جديدا انشاي ذهني هم مينويسم....
شايد ترم آينده بايد كمتر درس بگيرم!!!
-هوا سرد شده و روزها خاكستري...تپه ها مه آلود و رنگهاي سبز درخشان... باران گاه به گاه و نم نم و رخوتي كه بدجوري به جان مي نشيند... جاذبه خانه و گرماي پتو و ليوان شير كاكائوي گرم يا چايي و آبليموي دم غروب... يك كاسه سوپ گرم يا آش رشته... و خيالي آسوده... رويا هايي ساده و آرزوهايي دست يافتني...
گاهي اما همينها چه دور و نا ممكن مي شوند...
( به قول مادر عزيز باز سندروم ”شب امتحان“ام عود كرده!!!)

۲.۹.۸۳

توي يه جعبه در بسته، توي يه انباري، توي يه شهر دور، يه جايي اونور دنيا يه عروسك نشسته منتظر كه يه روزي در جعبه باز بشه... بعد چي مي شه اش رو نمي دونه... دورش مي اندازند يا مي دنش به يه دختر كوچولو كه باهاش بازي كنه رو نمي دونه... مي ذارنش روي قفسه و نگاش مي كنن؟ نمي دونه..مهم هم نيست براش... فقط منتظره كه در جعبه باز بشه...
بعضي وقتها زندگي مي شه مثل انتظار كشيدن واسه باز شدن در جعبه... واسه باز كردن و خوندن يه email، واسه تلفن كه زنگ بزنه، واسه خبري كه برسه، انتظار كشيدن تا زنگ در صدا كنه، تا امروز تمام بشه، اين هفته بگذره، اين عمر بگذره... بعد چي مي شه مهم نيست فقط بگذره...
فقط در اين جعبه باز بشه...

۹.۸.۸۳

،مدتهاست كه ننوشته ام. نه كه به خوبي و خوشي از زندگي لذت برده باشم كار گل مي كردم دستهايم گلي بود به نوشتن نمي رفت!
مهر ماه تمام شد ولي حس غريب و پاييزي روح من همچنان هست، ماليخوليايي كه حتي پاييز كمرنگ جنوب كاليفرنيا هم تشديدش مي كند. چرا؟ ديدن چند چنار خشكيده و چركمرد بين سرو و صنوبرهاي هميشه سبز كه پاييز نمي شود! تك وتوك افراهايي كه بين سرخيشان برگهاي سبز هنوز خودنمايي مي كنند كه پاييزي نيستند!خزان كجا بود وقتي سپيدار تمام طلايي كنار نخل نشسته! چرا خودم را گول بزنم و به پاييز دلخوش كنم وقتي بايد بگردم يك دانه برگ برزمين افتاده پيدا كنم كه تازه زير پا خش خش هم نمي كند! پاييز ساختگي اينجا با طوفانهاي غير قابل پيش بيني و بارانهاي دوش وار و لحظه ايش چه شباهتي به پاييز نازنيني دارد كه هر سال در تهران به انتظارش مي نشستم، نمي دانم. شايد فقط عادت است، صدسال اولش كه بگذرد خلاص مي شوم! هر چه هست همان وسوسه خودكاوي هر ساله است و جستجو و جستجو و جستجو... چرايش را نمي دانم، از چگونگيش بيخبرم، كنترلش از توانم خارج است و كجاييش را حتي تصور نمي توانم كرد... مي كوشم كه سبكبارتر باشم كه سفر اينگونه آسانتر است.
برگي شده ام بازيچه باد پاييزي، سرمايش به تار و پودم مي نشيند و حركتش به فراز و نشيبم مي كشاند. از بين احساسات و لحظات و تجربيات عبورم مي دهد، شب و روز و ساعتها و افكارم را پر مي كند، مي كشاندم، مي كشاندم و هميشه لابلاي تمام حسها و فكرها و بودنها رايحه ضعيف باران نم نم و خاك نمدار نهفته، هميشه جايي در افق قله هاي برفپوش البرز سر به فلك كشيده اند، هميشه صداي باران هست، دانه دانه، تك تك، نغمه وار...من برگ بازيچه باد، غرق مي شوم، سر بر مي كنم، مي جويم...
دلم يك پياده رو پوشيده از برگهاي خشك مي خواهد...

۱۵.۷.۸۳

-ننشسته بودم كه بنويسم ترانه "بوي باران" شجريان را شنيدم، مرا برد...هنوز مي برد...مي برد...
-ديواري خاكي رنگ با سطح ناهموارش تمام طول خيابان كشيده شده.جايي اواسطش، بوته پيچكي از آن طرف قد كشيده و تا كمرگاه ديوار سرريز كرده، پر است از نيلوفرهاي بنفش و برگهاي سبز تيره...
حرف اول: نمي دونم متوجه شديد يا نه، ولي در يك اقدام انتحاري بخش "نظريات" را فعال كردم...از خودتون پذيرايي بفرمايين!
حرف دوم: متشكر از دو سه نازنيني كه ايميل زدند بعد از آخرين پست و دلداريم دادند...ممنون از محبتتون...نمي دونم چرا اينقدر نالان شدم اخيرا؟! بعد از خواندن ايميلها كلي خودكاوي كردم، به اين دلايل رسيدم:بار درسيم خيلي زياده، حالا اگه ديدين توي پستي صحبت از پروژه و بد و بيراه به زندگي در كنار هم اومده دومي رو خيلي جدي نگيريد!ديگه اينكه زندگيم توي يه دوران ترانزيته فعلا (نمي دونم چرا زندگي ما هر شش ماه يكبار مي خوره به ترانزيت!!!)، علي الحساب نامتعادل شده ام!!!از اين چند جور ناله كه بگذريم، فكر كنم باقيش بجاست!
حرف سوم:چند روزي است تي شرتهايي با عكس "چه گوارا" به تن جوانكهاي دانشجو مي بينم. از خودم مي پرسم اگر مي دانست چهره اش مي رود روي يك تي شرت تا تبليغ فيلمي باشد يا نمودار مدي تازه چه مي كرد؟ به اين
نماد واضح سرمايه داري و سودجويي چه واكنشي نشان مي داد؟ آخرين تي شرتي كه ديدم طرح گويايي داشت، سرخ روي سياه، خطوط واضح، انگار داشت فرياد مي كشيد...به ياد كساني افتادم كه سي سال پيش از "چه" سر مشق گرفتند...به ياد عشقشان، باورهاشان و اميدهايي كه در دل پروراندند...براي من "چه" يادآور تلاشهاي يك نسل است، سمبل اميدهاي بر باد رفته...براي آن جوانك سپيدپوست آمريكايي نماد چه مي تواند باشد نمي دانم. شايد خيال مي كند "چه" يك خواننده است...شايد...

۱۲.۷.۸۳

اصلا آسون نيست به حجم كارايي كه بايد انجام بدي نگاه كني و حس كني نه حالش رو داري نه فايده اي برايش مي بيني... اصلا آسون نيست از دوستي خبر بگيري، بشنوي پايه هاي زندگيش (كه از اول هم تار عنكبوتي نازك بود)شروع به پاره شدن كرده...آسون نيست تو مهماني بشنوي همه مثل تو دل نگرانند، كه همه حواسشان آن سر دنياست، كه دلشان براي همه چيز و همه كس تنگ شده، كه مثل تو خودشون رو گول ميزنند امروز رو فردا مي كنند، صبح رو شب...آسون نيست بديهاي فرهنگت رو ببيني و دست از چاره كوتاهت رو توي هوا تكان بدي و برايشان روشنفكرانه دليل بتراشي...آسون نيست وقتي بي حوصلگي عصر جمعه(عصر يكشنبه به وقت اينجا) به سرت مي زند و غم عالم روي دلت سنگيني مي كند هيچ گريزي نداشته باشي غير از يك پنجره كه تويش خودت را خلاصه كني...نه از پياده روهاي شلوغ و مغازههاي خوش آب و رنگ خبري هست نه از خيل جمعيتي كه مثل تو آمده اند خودشان را در غوغاي زندگي و شلوغي گم كنند...روحم خسته است، گرفته، سنگينه...دستم رو جلوي دهنم گرفته ام كه جفنگي نگويم از سر بي حوصلگي كه عزيزم برنجد...مثل هر سال ديگر از اول مهر نشسته ام به زيرو رو كردن و برآورد كردن زندگيم (عادت هفده سال اول مهر سال تازه را شروع كردن)حاصلم شده يك ليست بيست و چند نكته اي از بديهاي شخصيتم و از اينكه چرا از خودم راضي نيستم!!!
حس مي كنم اطرافم ديواريست كه جدايم كرده از جريان زندگي، از تجربه كردن احساسات...حس مي كنم خودم را به جريان كلمات مي سپارم تا بودنم را فراموش كنم. فكر مي كردم ديگر هيچ وقت به جايي نمي رسم كه پناه بجويم در نوشتن. وزني روي قلبم هست كه نوشتن هم سبكش نمي كند "...كارم از گريه گذشتست بدان مي خندم..." چرا زحمت به كلام آوردنش را بكشم...چه فايده؟ چه حاصلي دارد ناليدن از چيزي كه هست و هيچ تلاشي درستش نمي كند؟ بيخيال نوشتن...
بروم چاله اي روزمرگي پيدا كنم، با سر بپرم توش، شايد تحملش آسانتر شد...خدا را چه ديدي...

۱۱.۷.۸۳

باز هم آخر هفته شده و خستگي تمام اين روزها تلنبار روي ذهن. دو روز بيشتر نداري كه خستگي دركني، دوستان را ببيني، به خانه و زندگيت برسي و وقت پيدا كني و پروژه هايي را كه هفته پيش رو بايد تحويل بدهي؛ به سروساماني برساني...هر هفته وضعيت همين است. از اينكه وبلاگم هفته نامه شده ناراضي بودم، ظاهرا بايد مراقب باشم ماهنامه نشود!!!
يك هفته-ده روز پيش نوشتن متن زير را شروع كردم و الان تازه فرصت شد كه كاملش كنم. تاخير را ببخشيد...
"كارهاي پروژه فردا همين الان تمام شد. دارم كم كم معتقد مي شم كه سيستم درسي ايران خيلي بهتر بود. همه چيز مي ماند براي شب امتحان، حالا يا مي رسيدي تمامش كني يا نه؛ اينهمه در طول ترم زجر نمي كشيدي و شب زنده داري نمي كردي كه...بگذريم...قرار بود از فيلم "Hero"بنويسم:
داستان حماسي و تاريخيست و مثل همه حماسه ها در روايتش غلو و زياده پردازي شده و البته مثل همه حماسه ها پايان غم انگيزي دارد...شخصيتها از منفعت فرديشان چشم مي پوشند تا مصلحت گروهي بزرگتر تحقق پذيرد...يك داستان تكراري...اگر زيرنويس داشتن فيلم را هم منظور كنيم به دو ساعت نشستن و تماشايش نمي ارزد...برعكس...فيلمبرداري و كارگردانيش نظير ندارد...
سمبوليسم بسيار قويست و بازي با رنگها خيره كننده...قلب داستان با سه روايت بيان مي شود: بيان اول دراماتيك است. مملو از عشقهاي تند و كينه هاي عميق، تصميم گيريهاي ناگهاني و بدون فكر، حسادت و رقابت است. سرخ رنگ غالب است و روايت در ميان موجي از رنگهاي زرد و قرمز به اوج مي رسد. صحنه نبرد باغي پاييزيست با سپيدارهايي خاكستري و برگهاي زردي كه همه يكرنگند...حسادت قويترين احساس است...
برداشت دوم رمانتيك است، پر از ايثار و از خودگذشتگي و محبت. رنگ غالب آبيست. منظره كوهستاني و نبرد سرنوشت ساز در درياچه اي صورت مي گيرد كه اطرافش پوشيده از درختان سبز است و كمي هم مه آلود...عشق حرف اول را مي زند...به حقيقت نزديكتر شده و ايده آليست.
روايت سوم داستان واقعيست با همه زشتيها و زيباييهايش...لباسها سپيد رنگ است و منظره تپه هايي است خشك و عريان، سپيد، خاكي، تشنه... بحث، اظهار عقيده و مخالفت وجود دارد و براي هر تصميمي دليلي ارائه مي شود.روايتي مانند تاريخ، غير شخصي، دقيق و خالي از داستانپردازي است.
بازي بينظير كارگردان با رنگها و مناظر خودش را در انتخاب سبز براي نخستين ديدار، در تضاد سنگهاي سياه و شعله هاي لرزان شمع و تا آخرين تصوير، روكش سرخي كه جنازه قهرمان را پوشانده ميان انبوهي سرباز سياهپوش؛ نشان مي دهد و منظره اي سنگلاخ كه پايان داستاني عاشقانه را در خود دارد، واقعيت سخت و خشن و انعطاف ناپذير...
دوست دارم يكبار ديگر فيلم را ببينم. صحنه هاي زيبايش به ثبت شدن در حافظه مي ارزد و تازه مي ترسم چند جمله كليدي داستان را به خاطر سرعت كمم در خواندن زيرنويسها از دست داده باشم."
خودمانيم نقد خوبي نيست؟ دارم فكر مي كنم يك كپيش را براي مجله فيلم بفرستم!

۸.۷.۸۳

پشت شيشه ماشيني برچسبي بود كه رويش با خطي كج و كوله نوشته بود:
I'm a nice person. come closer!
كنارش نقاشي آدمكي بود با موهاي آشفته، دوتا شاخ، دندانهاي تيز و چشمهاي تابه تا كه توي يك دستش اره بود، توي دست ديگرش يك تبر دو لبه!

۲۹.۶.۸۳

شب آخر هفته توي ماشين توي جاده اي كه بين تپه هاي تاريك پيچ مي خورد و هيچ وقت به آن ماه هلالي و نازك و نقره اي رنگ نمي رسد همه بار هفته روي ذهن آدم سنگيني مي كند...فشار تحويل دادن سه چهار تا پروژه و شب زنده داريهاي وابسته، غم روز به روز دورتر شدنت از يك دوست خيلي خيلي قديمي، آن چيزهايي كه روح عزيزت را مي خراشد و تو تمام سعيت را مي كني كه كم اهميت جلوه شان بدهي شايد زياد سخت نگيرد و فراموش كند...آواي فلوت فكرها و دردها را همراهي مي كند، مي شويد، پشت سر مي گذارد همانطور كه پيش مي روي، ولي سنگيني كه روي قلبت نشسته كمتر نمي شود...چيزي مهمتر بزرگتر بر روحت نشسته كه سعي مي كني ناخودآگاه ناديده اش بگيري چيزي كه مثل سرب روي سينه ات نشسته و نمي رود...كه عذابت مي دهد، كه منطقت قبولش نمي كند، كه دلت فرياد مي كشد ديوانگيست...كه از هر كه بپرسي مي گويد ظلم است...ظلم است كه كسي دربند باشد به خاطر ابراز عقيده اش، روي آوردن به تهديد و ترور و سركوب وقتي بي لياقتي دستگاهي مسجل شده وقاحت است و دستگيري پدري به جرم آنكه فرزند پيشتر زندان رفته و شكنجه شده اش هنوز هم مي نويسد بدتر از بربريت و وحشيگريست...
چه دردي، چه دردي...
شايد اگر باز برگردم به نخواندن و نشنيدن و دنبال نكردن اخبار زندگي راحتتر بگذرد، سر به زير برف كردن مثل كبك؛ مثل بسياري ديگر بيخبرانه دست كوتاه از چاره به دندان گزيدن...
نه...
"...سحر با خود پيام صبح مي آرد...
اگر صد لشكر از ديو و ددان اژدهاك بدكنش -با حيله و ترفند
به قصد ما كمين سازند
من و تو، ما اگر گردند
بنيادش بر اندازند
هراسي در دل ما نيست
ستمهايي كه بر ما رفت
از اين افزون نخواهد شد
دگر كي به شود كشور
اگر اكنون نخواهد شد...
.....
دليران را از اين ديوان كجا پرواست
نگهدار دليران وطن مزداست...
نگهدار دليران وطن مزداي بي همتاست..."

مي خواستم در اين پست از فيلم "Hero" بنويسم آزارهايي كه قهرمانان هموطنمان مي كشند الويت داشت.
براي از فيلم نوشتن هميشه وقت هست...

۲۴.۶.۸۳

سالي گذشت...
سالي كه عطر خوب ياس،
سالي كه طعم خوب عسل داشت.
سالي گذشت...
سالي كه مثل باد،
سالي كه مثل آب،
عشق از موانع دشوار
ما را عبور داد.
سالي گذشت
سالي كه شور عشق
پرواي نام وننگ
از ما گرفت،
به باد و به آب داد.
سالي گذشت...
سالي كه موج عاطفه ما را
از جويبار كوچك عادتها
تا قلب بي قراري آرام ناپذير،
قلب هراس آور دريا برد.
سالي گذشت...


(شعر از تقي پورنامداريان)

۱۶.۶.۸۳

در حال رانندگي امروز موسيقي سنتي آزتكها را گوش مي كردم كه با فلوتهاي گلي و درامهاي (طبل؟؟)قديميشان اجرا مي شود و آواها همه برگرفته از اصوات طبيعيست. صداي سم اسبان وحشي، گله اي گوزن يا بوفالو در حال دويدن، سنگهايي كه از روي صخره ها مي غلتند و به دره مي افتند، صداي رودخانه و صداي آبشار، آواي پرندگان مختلف و حتي صداي حشراتي مثل جيرجيرك...
ياد داستاني افتادم از يك روزگار فراموش شده، زماني كه تمام اين اصوات معنايي ديگر داشتند و به منظوري غير از موسيقي ايجاد مي شدند. روزگاري كه شمن قبيله با ايجاد صداي پاي گله اي گوزن، صيد را براي شكارگران قبيله فرا مي خواند و يا در زمان جنگ صخره ها را بر سر دشمنان فرو مي ريخت، وقتي كه آب را جستجو مي كرد يا باران را صدا مي زد...روزگاري كه اين آواها قدرتي نهفته داشتند و تنها خواص را دسترسي به اسرارشان بود...و روزي كه جوانكي توانست زيباترين و بي نقصترين نغمه ها را ايجاد كند بي هيچ اثري، بي هيچ جادويي، بي هيچ تغييري در دنياي اطرافش... بي فايده ولي زيبا...زيبايي محض...نوميدي شمنها...طرد شدن جوانك...منع كردن آموزش فلوت به نوآموزاني كه نيرويي در نواختنشان نبود...و با اينهمه آواهايي كه ماندند و قدرتهايي كه فراموش شدند و يا از ميان رفتند...و امروز هزاران سال گذشته از آن روزگاران، بيگانه اي كه دكمه اي را فشار مي دهد و تمام آن آواهاي مقدس از بلندگو سرريز مي كند.
از ميان تپه ماهورها مي گذرم.منظره مقابلم پوشيده از بوته هاي سوخته زرد و قهوه اي و خاكي رنگ است، جابه جا ميانشان سبزي درخت يا درختچه اي تيره و تشنه، آبگير نيمه خشكي و چند مرغ ماهيخوار، اكاليپتوسهاي نيمه عريان، دو سه كلاغ كه بين شاخه ها در رفت و آمدند و بالاتر...بالاتر از آبي غبار گرفته افق، شاهيني كه چرخ مي زند...
ضربه هاي درام و ريتم سنگينش در وجودم مي پيچد و با نبضم هم آوا مي شود...صداي فلوت تيزي جيغ شاهيني در حال حمله را به خود مي گيرد...نگاهم بر آن شاهين چرخان در آسمان خشك شده...
بازمانده ايست از آن روزگاران؟ شايد...

۱۴.۶.۸۳

دو هفته است كه كلاسها شروع شده، نيم ساعت دنبال پاركينگ گشتنهاي اول صبح، چرت زدنهاي سركلاسها، لحظه به لحظه به ساعت نگاه كردنها، سوالهاي بي ربط همكلاسيها را تحمل كردنها، پروژه پشت پروژه رديف شدنها هم همراهش شروع شده، نه بهتر بگويم؛ برگشته! دانشجو بودن عالم خودش را دارد، همان دنياي لحظات كشدار و ناخوشايندي كه همه آرزوي تمام شدنش را دارند، فرقي هم نمي كند كجا هستي يا چه مي خواني؛ درد مشترك بجاست!!
اين هفته دو روز در مه مدرسه رفتم... دنياي سفيد و خاكستريي كه سايه اي در كار نيست و فواصل از بين مي روند. وقتي پيش مي روي حس مي كني مردمان اين دنيا از مسيرت كنار مي روند و به تو اجازه عبور مي دهند، در همان حالي كه قدرتشان را حس مي كني و اين هراس به جانت مي نشيند كه واي اگر راه به رويم ببندند...دنياي غريبيست دنياي مه، دنيايي غريبه، دنياي عدم وضوح عدم امنيت دنيايي كه در آن چشمانت كمكت نمي كنند...دنيايي پر رمز و راز...آنقدر كه در خود جذبت مي كند و وقتي لحظه اي حجم مه كم مي شود و ديدت وضوح مي گيرد حس مي كني عريان و آسيب پذير مانده اي و باز حجاب مه را مي جويي تا بپوشاندت و در خود غرقت كند...
تپه ماهورهاي پوشيده در مه و سبزي تيره و مات درختان ياد شمال را برايم زنده كرد ولي هوا با وجود خنكي بوي شمال را نمي داد...مه شمال خنك است، باطراوت و شاداب است، زنده است، مه هاي كمياب اينجا انگار گرم و سنگينند، پرتپش اند، شايد هم پر دلهره...بگويم تفاوت ميان طعم نعناست و مزه پرتقال يا دارچين...حالا اين دو مزه را در شكلات مقايسه كنيد...هامممم...

۶.۶.۸۳

نه، نه ،اينبار نه تقصير گرماي عصر جمعه تابستان است نه شدت تب مستم كرده فقط آواي مرغ سحر است كه طاقتم را طاق كرده و چشمهايم را پر اشك ...
مرغ سحر ناله سر كن داغ مرا تازه تر كن....ظلم ظالم، جور صياد، آشيانم داده بر باد اي خدا، اي فلك، اي طبيعت شام تاريك مارا سحر كن....
مرغ بيدل شرح هجران مختصر مختصر كن....

۴.۶.۸۳

سه روز است كه سرماخوردگي دارد الواطيهاي يك هفته ده روز اخيرم را تلافي مي كند...حالا اينكه كلاسهايم هم همين سه روزه شروع شده ديگر را قضيه قوز بالا قوزش كرده.
سه روز است كه تب دارم و لجام گسيختگيي كه تب به افكارم مي دهد را خوشآمد گفته ام...داشتم فكر مي كردم چقدر تب مثل مستي است، همان سرگيجه، همان تيز شدن شنوايي، لرزيدن دنيا مقابل چشمانت يا زير پاهايت، همان تلوتلو خوردن و عدم تعادل، انگار ترا يا دنيا را از بلور تراشيده اند و يكيتان هر لحظه ممكن است بشكند...همان گرمايي كه با اولين جرعه مسيرش را مي سوزاند و پس از آن ديگر حرارتي است در تنت پيچيده، همان هجوم وحشي انديشه، همان زبان بي پروا، همان هذيانگويي، همان خيالات سرخ رنگ و البته همان سردرد!! آسودگيي كه در آن ذهنت به هر گوشه اي پر مي كشد وقتي تنت سكون و رخوت لميدن در يك گوشه را ترجيح مي دهد و خواب...آنهمه خوابهاي پر شور و گلگون سرختر، از آنچه نوشيده اي يا آن هرم نشسته به گونه هايت...
شايد بايد تب را بيشتر تجربه كنم...سرمستيش موثرتر است، اثرش بيشتر مي پايد...نه حرفهايم را خيلي جدي نگيريد مستم... نه ببخشيد اشتباه شد...تبدارم!!!

۳۰.۵.۸۳

برگشتم اما سفرنامه نوشتن آسان نيست!

با توجه به سابقه بدم در بار زدن و همراه بردن كلي خرت و پرت بي مصرف در سفرها اينبار تصميم داشتم سبكبار سفر كنم. تمام توصيه هايي كه در اين مورد خوانده بودم به كار گرفتم، ليستي از تمام موقعيتهاي ممكن در سفر (مثل پيكنيك، خريد و خيابانگردي، مهماني رفتن و...)تهيه كردم، براي هر موقعيتي لباس انتخاب كردم، چيزهايي را كه در حالت عادي نمي پوشم حذف كردم و كنار گذاشتم، انتخابهايم را در هم ادغام كردم، رنگ بنديها را در نظر گرفتم و در نهايت به يك مجموعه ده عضوي رسيدم (درست خوانديد 10 !!)كه بيست و چند تركيب مختلف را مي داد. باور مي كنيد موفق شدم اسباب سفر يك هفته دو نفر را توي دوتا چمدان همراه ( carry on)جا بدهم؟!!!بسيار احساس رضايت مي كردم تا آقاي همسر دو ساعت قبل از رفتن به فرودگاه تلفن زد تا نتيجه صحبتش با دوستمان را گزارش كند...
-ام...حالا تو مطمئني كه گفت منفي دو درجه؟!!!
هامممم!!!!!!!!! چي لازم داريم، لباس گرم، شال گردن، گوشپوش، كت چرمي، نيم چكمه....
ده ساعت بعد اولين چيزي كه دوست عزيز بعد از سلام واحوالپرسي گفت چنين مضموني داشت: ترا خدا نگيد شوخي منو باور كردين و كلاه و شال گردن آوردين!!!!
هاه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

از زيبايي طبيعت كانادا بسيار شنيده بودم ولي هيچ كدام مرا براي آنچه ديدم آماده نكرده بودند...گلهاي وحشي زرد و سفيد و ارغواني كنار جاده ها و مزارع سر سبز دو طرف، تاكستانهاي وسيع و باغهاي سيب و هلو... دشتهاي سبزي كه از افق تا افق كشيده شده اند و بيشه هاي پردرختي كه جا به جا خط افق را قطع مي كنند... درختهاي افرا (من هميشه فكر ميكردم يك جور چناره!)و كاج و صنوبر و بيد مجنون از تيره ترين سبز ممكن با ته مايه قرمز گرفته تا سبزي اولين جوانه هاي بهار و جا به جا ميانشان يك افراي ژاپني با برگهاي قرمز و نارنجي اش...رود پر خروشي كه آبشارهاي نياگارا (مجموعه اي از سه آبشار است)را ساخته پس از سرازير شدن انگار همه توانش را صرف كرده آرام راهي درياچه اونتاريو مي شود. اگر با قايق به پاي آبشار بروي، ميان سه ديوار عظيم آب و مه غليظي كه از پرتاب شدن ذرات آب ناشي شده؛ غرش كر كننده آبشار وجودت را پر مي كند و براي يك لحظه حقارتت را در مقابل عظمتش حس مي كني و ترس سردي بر وجودت مي نشيند كه درست مثل همان لرزه ايست كه در لحظات مرگبار (باشد مي گويم خطرناك)زندگي بر پشتت مي افتد همان كه دقيقه اي بعد وقتي به دل آسودگي امنيت مي رسي تبديل به هيجان و نشاط سكر آوري مي شود، هيجان رويارويي با خطر و شادي جان به در بردن...پس از آن تصوير درياچه اونتاريو به ذهن مي نشيند و بازتاب بيشه هاي سبز بر سطح لرزانش... يا تابلوي يك غروب خاكستري رنگ كه آسمان و آب فقط با يك رديف قايق بادباني سپيد و سايه روشنهاي كمرنگ طلايي و نارنجي و ارغواني از هم جدا شده اند وقتي كه دوسوي منظره را سبزتيره بيشه ها قاب گرفته...
طبيعت كانادا مثل همه خانمها روي خوشش را به ما ميهمانهاي تابستانيش نشان مي دهد ولي ظاهرا بدخوييهايش را براي اهل خانه ذخيره مي كند. از سرماي منفي چهل درجه و باد سرد خشك كننده اش كم نشنيديم!

مونترال با موزه ها و گالريهايش، بخش قديمي سنگفرش شده اش، كافه ها و رستورانها و تراسهاي پر گل و خيابانهاي شلوغ و پرتوريست و زندگي شبانه اش اروپا را تداعي مي كند و زندگي در تورنتو كه كلان شهريست پر از آسمان خراش و برج ريتم آرام و بي شتابي دارد كه لذتبخش است... جابجا ميان آسمانخراشها ساختمانهاي صد و چند ساله اي مي بيني كه محافظت شده و استفاده مي شود...خانه هاي ويكتوريايي با روكار آجرقرمز در محلات قديمي تاريخ شهر را نشان مي دهد و چندين مليتي بودنش از ديدن مغازه ها و اجناس هر گوشه دنيا در كنار هم پيداست...شهريست زنده و جاري، يك سفر براي تجربه اش كافي نيست...
از ديدنيها و جذابيتهايش گفتني كم نيست (و البته حسرت تمام چيزهايي كه در ويترينها مي بينيد و هوس خريدشان را مي كنيد!!!)بخصوص اگر راهنماهايي مثل دوستان خوب و پرحوصله ما داشته باشيد...
در مجموع سفري بود پر از بحثهاي روشنفكرانه (چيزي كه مدتها نداشتيم!)،شهرگرديهاي خواسته ونا خواسته(كه ناشي از گم شدنها بود!)و پياده رويهاي فراوان (كه به شدت لازم داشتيم!)به ما كه خيلي خوش گذشت اميدواريم به ميزبانانمان خيلي بد نگذشته باشد!!!

۲۳.۵.۸۳

يك هفته نيستم مي ريم كانادا ...در اولين فرصت خواهم نوشت...كلي حرف دارم!
تا بعد!

۲۰.۵.۸۳

تمام ديشب را خواب ديدم، آنهم چه خوابهايي...تپه هاي شني، خانه هاي كويري، خرابه هاي شهرهاي قديمي، پروانه هاي بزرگي كه قد كف دست آدم بودند و سمي و (آره مي دونم خيلي بيربطه ولي خواب بود ديگه!)صف طولاني دايناسورهايي كه مهاجرت مي كردند...
احساسات در خواب خيلي قويتر و زنده ترند...گرسنگي، ترس، شرم، گيج بودن، گم شدن...توي خواب وجدان يا اخلاق وجود ندارد...كارهايي مي كني كه در بيداري توان فيزيكي يا روحي انجامشان را نداري (مثلا كشتن يك دايناسور؛ حالا باهاش گپ زدم بماند!!)و هيچ هم از غير منطقي بودنشان تعجب نمي كني. آزادي غريبي دارد اين دنياي خواب... انگار همه محدوديتها از پيش پايت برداشته مي شود و تو مي ماني و حواسي كه بسيار قويتر از بيداريند...از همه چيز مهمتر برايت بقا است...زنده ماندن، يا اگر خوابت خيلي پر ماجرا نباشد؛ جان سالم از مهلكه به در بردن...يا رسيدن به خواسته هايي كه در آن لحظه داري...
اگر اين تعريف را قبول كنيم كه خواب دنيايي است كه ذهن ما مي سازد تا در آن محدوديتهاي بيداريش را جبران كند بايد بپذيريم (هرچند ناخوشايند است!)كه خود واقعي ما بسيار جسورتر و وحشيتر از آني است كه در بيداري نشان مي دهيم...كه احساسات واقعي ما آنقدر سركشند كه هرگز نمي توانيم خودمان باشيم و با ديگران باشيم...بي جهت نيست چيزهايي مثل اخلاقيات يا دين يا وجدان ساخته شده اند...و تصور كنيد در بيداري چه فشاري را تحمل مي كنيم تا واقعيتمان را كنترل كنيم -آنهم كاملا ناخودآگاه- و تصور كنيد كه يك روز تمام مردم دنيا دست از كنترل كردن خود بردارند و خود واقعي واقعشان را رها كنند...
فكر مي كنم از دنيا همان ويرانه هايي بماند كه من ديشب در خواب ديدم...

۱۸.۵.۸۳

جواب گرفته ام كه مشكلم دلتنگي نيست مسئله وجود عضو خوندار كوچك و پرتپشي است به نام دل... نه نازنين... مشكل از دل نيست...نمي بيني ادبيات پرافتخار پرناله و آه و حسرت ما را؟ تلخي لحن فروغ را بشنو:
"...در اتاقي كه به اندازه يك تنهائيست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناريها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند..."

نگاه كن بي دوامي شادي را، بي اعتباري عشق را ...اين حزن و مويه و حس انحلال را...ما ملت غم و غصه و اندوهيم...انگار كه آب خوش خوردن هيچ جايي در مجموعه ژنتيكي ما ندارد... كه ندارد هم! من هم آموخته همين مكتب و ملتم حالا گيرم هم به تصادف افتاده ام غربيترين گوشه دنيا...
نه نازنين...مشكل از بود و نبود دل نيست (خوش يا ناخوشش پيشكش!) مشكل از نامردي و بي انصافي مردم يا روزگار هم نيست...اينكه من اين هفته دلتنگي مي كنم، آن هفته تنهايي مي كشدم، دو هفته ديگر مرضم چيز ديگريست؛ همه حرف است و بهانه...مشكل يكي اين روز و ماه و سالي است كه نپرسيده و نطلبيده به دستمان داده اند و خواسته اند پرش كنيم يا تلفش كنيم يا محترمانه بگويم زندگيش كنيم (راستي مي گويند نطلبيده مراد است!من كه نمي بينم!!!)و ديگر اينكه ما نگشته ايم مثل باقي مردم دنيا چراگاه سبز و خرمي پيدا كنيم و بي سر و صدا مشغول شويم! ناآرامي و نارضايتي در خون ماست...رفتن و جنبش و تغيير برايمان حياتي است...بمانيم مي پوسيم، مي گنديم. رفتن ضرورت بودنمان است...
من كه شكايت نمي كنم...بودنم را پذيرفته ام ،سعي مي كنم روزهايم را پر كنم...گاهي هم در اين رفتنم به چاه و چاله اي مي رسم، ششماه-يكسالي درجا مي زنم؛ چاله كه پر شد سرريز مي كنم و باز جاري مي شوم...شكايتهايم هم چاله چوله هاي كوچك بين راهست...نگرانم نباش...

"حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كارام ميان دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفه است"

۱۶.۵.۸۳

هذيان گويي عصر يك جمعه تابستاني!

داشتم فكر مي كردم آدم كلي وسواس به خرج مي دهد و بين صدها يا اگر خيلي اجتماعي باشد يكي دو هزار نفري كه در مدرسه و دانشگاه و كلاسهاي مختلف و باشگاه و نمايشگاه و كار و پيكنيك و مهماني و هزار ويك موقعيت اجتماعي ديگر ملاقات مي كند، سه-چهار نفر دوست نزديك و يكرنگ پيدا مي كند كه پيش آنها مي تواند خودش باشد، فيلم بازي نكند، خيلي ملاحضات اجتماعي را رعايت نكند و خيالش راحت باشد چون اساس دوستيشان بر قبول كردن واقعيت يكديگر است.آنوقت چند سالي از اين دوستان دور بماند و بعد كه دوباره ملاقاتشان كند فقط فاصله ببيند و تعارف و تغيير...و هي به مغزش بكوبد و نداند مشكل از خود اوست يا از اين نزديكترين دوستان...اينكه چيزي تغيير كرده و ديگر با اينها هم نمي تواني خودت باشي... مثل اينكه براي خانه اي دلتنگي كني آنهم سالها و هر شب خوابش را ببيني و بي صبرانه فرسنگها فاصله را بكوبي و بدوي تشنه و خسته و پراشتياق از سر كوچه بپيچي و ببيني كه آن خانه نازنين را كوبيده اند و بجايش يك برج ساخته اند از مرمر و كروم و شيشه...زيبا ممكن است باشد، نقشه اش بي نظير و تزئيناتش هم گرانقيمت و لوكس... ولي...ولي!

دلم براي خودم بودنم تنگ شده!

۱۳.۵.۸۳

باور نمي كني كه من ، خود نمي دانم؛
خواب بودم و حال برخاسته ام
و يا اينهم خوابيست وصله خورده دامان خواب پيش
دلگير نشو؛
بين همه خوابهايم پي واقعيتي
-مثل حضور تو-
مي گردم

۱۲.۵.۸۳

۵.۵.۸۳

دنبال چيزي مي گردم كه خودم هم نمي دانم چيست. هزاران كتاب را تمام كرده ام به عشق چيزي, حرفي كه ارضائم كند. اديان و فلسفه هاي مختلف اجتماعي را جسته ام به دنبال پاسخي كه سوالش را گم كرده ام و هنوز هيچ جوابي نيافته ام, هيچ چيزي كه راضيم كند.
"هستي نوريان" شخصيت اصلي رمان "جزيره سرگرداني" سيمين دانشور هم دچار نوعي سرگشتگي است. هركس از او انتظاري دارد. هركس به سويي مي كشدش. هيچ حزب و فعاليتي راضيش نمي كند. حتي قلبش به انتخابهايش در زندگي كمكي نمي كند. به قول خواستگار فلسفه دين خوانده بازاريش دچار "حيرت فلسفي" است. "هستي" در آخر داستان در شب عروسيش آرامگاه و مامنش را در وجود همان همسر مذهبي و پولدار پيدا مي كند...
وقتي اولين بار داستان را خواندم تلاش و روحيه "هستي" جذبم كرد.آخرين بار كه داستان را خواندم مايه عاطفي داستان درگيريهاي عاشقانه و انتخاب صحيح "هستي" به دلم نشست. امروز به اين مشكل -كه ديگر چيزي راضيم نمي كند و هنوز دنبال چيزي مي كردم كه نمي دانم چيست- فكر مي كردم و به ياد "جزيره سرگرداني" افتادم... ديدم تمام مشكلات "هستي" سه چيز ساده بيشتر نبود: محروميت از و نياز به سكس, عدم امنيت مالي, نداشتن جايگاه اجتماعي و همه اينها را ازدواج با يك روشنفكر پولدار حل كرد!
چقدر "حيراني فلسفي" بعضيها راحت مداوا مي شود!!! 83/5/5

۱.۵.۸۳

توي يك مهماني وقتي هر موضوعي كه پيش آمد, از دارو و مواد آرايشي بهداشتي گرفته تا نوشيدني و چاي و پارچه; من اعتراف كردم كه سعي مي كنم محصولات "گياهي" و طبيعي استفاده كنم, دوستي طاقتش طاق شد كه "بابا تو هم كه همش گياهي گياهي مي كني حالا خوبه خودت شيمي خوندي!"...فكر مي كنم همين خودش توضيح واضحات بود!!!

باز تابستان شده و بسياري از دوستان مرخصيهاي جمع كرده در طول سال را در تهران مي گذرانند. چقدر دلم مي خواست من هم جزوشان بودم...دلم براي گرماي تابستان تهران براي سرو صداي خيابانها براي آلودگي هوا و ساعتها توي ترافيك ماندن تنگ شده....دلم براي شلوغي ميدان انقلاب و كتابفروشيهاي جلوي دانشگاه و كافه گلاسه و كيك "كافه فرانسه" تنگ شده...من دلم براي خنكي سنگين و مرطوب و موزيك نامتناسب "شهر كتاب" تنگ شده...دلم خلوت و آرامش نمايشگاه حوزه هنري را آنهم بعد از فقط پنج شش پله پايينتر آمدن از ازدحام ميدان انقلاب مي خواهد. دلم يك دل سير گشتن در موزه هنرهاي معاصر را مي خواهد...بستني به دست بين صنوبرهاي پارك ملت قدم زدن را...پارك جمشيديه را..."عصر جديد" را و دل قرصي كه اگر دير رسيديم سالنهاي ديگري هست و فيلمهاي ديگري...تاتر شهر...چقدر حسرت ديدن يك نمايش خوب را دارم...مغازه گرديهاي بي هدف و پرخرج و پاساژهاي پرجمعيت...وليعصر, ونك,ملت, گاندي, محسني, هفت حوض, تخت طاووس, آرياشهر...و تجريش, آخ تجريش...دربند... غلغله شلوغي جلوي پايت را هم نمي بيني...شتك آب و گل گاهي به مانتويت هم ميرسد...بيخيال تميزي, بيخيال بهداشت...دوغ, آلو, آش رشته...بيخيال بهداشت؟ ...تا هر جا كه مي شود بين مردم بالا ميروي...خستگي, كافه, چاي يا بستني؟ نه, برگرديم...بازار تجريش ...آسفالت خيس يا مرمر سياه و سفيد...شرمندگي بابت لكه هاي گل روي روشني مانتو و شلوار...فكر ميكني همه نگاهت مي كنند...به خودت قول مي دهي "هفته ديگه اول بازار بعد دربند!"...امامزاده صالح...بوي مانده گلاب و هواي خفقان آور...خودت هم نمي داني چه چيزي هر بار جذبت مي كند... مثل شبپره به سوي چراغ مي كشاندت... مذهبي نيستي... به زيارت باور نداري...ولي اگر از تجريش و بازار بگذري بي سر زدن به امامزاده حس مي كني شانسي را از دست داده اي, از پيش آشنايي گذشته اي بي سلام و احوال پرسي, بي رعايت ادب ...يا از كنار كافه اي دنج و خنك بدون لحظه اي آسودن از گرماي راه... منتظر بهانه اي تا وارد شوي...زيارت نمي كني...به تقدس هم باور نداري... همهه و پچپچه مردم را گوش مي كني ...چراغها را نگاه مي كني و رنگها را...سبز, نقره اي, طلايي...از بين مردم راه باز مي كني تا به سردي ديوار مرمين تكيه كني...نيم متر دورتر از ضريح به اين حجم نقره رنگ خيره بماني و خودت را سوال پيچ كني كه چرا اينجايي...كه اين چه جادوي غريبيست كه مي كشاندت, چه افيونيست كه ذهنت را پر مي كند و در رگهايت سفر مي كند...و فقط وقتي آرام مي گيرد كه زمزمه دعا و نيايش مردم را مي نوشد...يك پياله كافيست...ده دقيقه يا يكربع...مي تواني مهارش كني تا هفته ديگر...دو هفته يا شايد يك ماه...يا ششماه اگر آخرين بار بيشتر از نيمساعت در حرم مانده باشي... چهار سال...نه ...هيچ جادويي, هيچ پياله اي, هيچ افيوني مستي چهار ساله نمي دهد...آنهم پسين يك پنجشنبه تابستان...هيچ شرابي جاي سرمستي يك غروب تابستاني تهران را نمي گيرد وقتي مهمترين معماي زندگي پرسشي چهار كلمه ايست: شام, پيتزا, وليعصر يا شريعتي؟!!! 1/5/83

۲۴.۴.۸۳

"از مرز خوابم مي گذشتم
سايه تاريک يک نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ ..."

دو سه هفته ائي است "نيلوفر" سهراب در ناخودآگاهم خود را تکرارمي کند و مرا به ياد اولين باري مي اندازد که آن را شنيدم. دوستي گفته بود اين لطيفترين و عاشقانه ترين شعر سهراب است و من که هيچ وقت اشعار مبهم چهار کتاب اول سهراب را خوش نداشتم فقط براي تيز کردن شمشير دلايلم و بردن بحث دفعه آينده رفتم به سراغ "نيلوفر".مبهم بود (البته!)و اما عاشقانه و لطيف؟...حدود ده سال از آنوقتها گذشته..."نيلوفر" در ذهنم تکرارمي شود و غمي به لطافت گلبرگهايش وجودم را پر مي کند. به آن دوست فکر مي کنم که هرچه جستجو مي کنم آدرسش پيدا نمي شود...به سادگي آن روزها مي انديشم و به کودک بودنم... به سکوت آن روز دانشکده...و به همه چيزهايي که سالها و فرسنگها دور از منند...
"...سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم:
نيلوفر به همه زندگيم پيچيده بود. ...
همه من بود.
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ "

83/4/23

هي به خودم دلداري مي دم كه نه...من همونم كه هميشه بودم ..كه هيچ عوض نشدم..كه هنوزم شب تا صبح مي تونم بيدار بشينم و يه كتابو تموم كنم..هنوزم اگه واقعا بخوام مي تونم قلم زنگ زده ام را به راه بندازم و پراحساس بنويسم..هنوزم مي تونم ساعتها با دوستام آسمون و ريسمون ببافم و بحث كنم...مي گردم دنبال هزار ويك بهانه كه بگم "درسته توي ايران نيستم ولي هنوز ايرانيم!"... آنوقت يه چيزايي پيش ميآد يه لحظه هايي كه به خودم و كارهام نگاه مي كنم و از خودم بدم مياد... هر روز صبح (يا ظهر!)كه بيدار مي شم از اولين كارهام سرزدن به باغچه و حرس كردن گلهاي رز است...امروز هم يك ساعت اضافه زير آفتاب ظهر وقت گذاشتم و محلول "غذاي رز" درست كردم و به خورد گلهام دادم... يه صدايي تمام روز بهم نق مي زده كه يه جاي كار ايراد داره, كه من آدمي نبودم كه اينهمه براي گل و گياه وقت بذارم..كه انگار هيچ كار مهم ديگه يي غير از رسيدن به گلهام ندارم.. كه چقدر عوض شده ام... براي اينكه از خجالت خودم در بيام و احساس روشنفكري بهم دست بده نشستم چندتا وبلاگ بخونم...ديدم چقدر از "اخبار" بدورم...ديدم حتي روز و ماه و سال رو هم گم كرده ام...چه شرمي... چقدر خجالتزده ام...
هيجده تير گذشت و من نفهميدم....
83/4/24

۱۳.۴.۸۳

چشم هايم را مي بندم
حتي به روي خوابهايم
مضطربم ...منتظرم.....
مي خواهم خواب يك ستاره ببينم!

اول داستان: دو سه سال پيش همان زماني كه "وبلاگ نوشتن" تازه شناسايي شده بود اولين علائم بيماري در من به صورت غرزدن به آقاي همسر و وبلاگ خواستن ظاهرشد ولي هيچ وقت كار به بستري شدن نكشيد تا شب گذشته كه همسر عزيز را توي رودرواسي گذاشتم و "خواب يك ستاره" را ثبت كرديم! به پيشنهاد آقاي همسر و براي اينكه حال وهوا دستم بيايد سري به چند وبلاگ زدم كه كوزه صبرم شكسته شد و سيل اشكم سرازير! همه از ايران و فرهنگ ايران (بديهايش البته!) و دلتنگي براي ايران نوشته بودند. ديدم قضيه بدجوري "جانا سخن از زبان ما مي گويي " شده گفتم سعي كنم به خودم به باورانم تنها دليلم براي نوشتن راه انداختن قلم شكسته و آب دادن ذوق خشكيده ام است! خدا را چه ديدي شايد باورم شد و ديگر دلتنگي و تنهايي راه گلويم را نبست! به سلامتي باور كردن !!!!
Cheers!!!