۸.۳.۸۷
دعای خیر!
هرچه ما هی «دل ای دل...» می کنیم تمام ترم این شب امتحان یا سه روز مانده به امتحان یا نه، همین چهار ساعت دیگر امتحان؛ نفسمان می برد. شفاهی و کتبی هم ندارد اصلا این کلمه مسموممان شده! حالا هم که این جناب استاد رعایت موی سفیدمان نمی کند و قرار است شفاها امتحان فرمایند. ما که از سنوات راهنمایی به بعد در مقابل کلاس درس جواب نداده ایم پاک زهره مان آب شده، نمی دانیم چهار ساعت دیگر چه دسته گلی بر سرمان خواهیم زد! به دعای خیر شما محتاج!
۲۳.۲.۸۷
اول
عاشق بودن آسان است وقتی کمانچه ناز می کند و دایره نیاز. حنجره زدن جناب شجریان را هم علاوه کنید بزمی است و جای دوستان خالیست.
دوم
آسمان پر ابر است و هوا خیس و نگاه است که لغزیدن باران را روی برگ دنبال می کند. لرزه ای هست و دقیقه ای که بگویی بیخیال تمامی دلشوره ها! خودت را در خنکی هوا و سردی پیاله شیر و خاکستری منظره گم کنی و خیره قطره باران شوی روی مخمل سرخ گل.
سوم
مدتی است این خود گم کردنها زیاد شده. یا نه، زیادتر به خاطر می ماند.
می شود ظهر یک روز داغ در یک پارکینگ بزرگ پر ماشین و کم آدم، بستنی قیفی لیس زدن و به داغی صندلی تکیه کردن و به خود گفتن که با یکی دو دقیقه ماندن برای آرام خوردن بستنی چیزی عوض نمی شود. من و تو دیرمان نمی شود، دنیا تمام نمی شود. بعد آنوقت است که دنیا می شود لذت سرد و شیرینی که از گلو سر می خورد و گرمی صندلی که سر و شانه را می سوزاند. همان یکی دو دقیقه...
یا می شود مزمزه چای نعناع، شامگاه یک روز پردغدغه و تماشای لبخند یار و لذت بردن از سکوت نایاب کافه معمولا شلوغ.
یا چرخاندن یک سیب سرخ پررنگ در دست و مهلت اینکه عطر شیرینش مشامت را پر کند و وقتی دندان پوستش را بشکافد آنهمه تازگی و آبداری که دهان را پر می کند و حواس را لبریز.
یا یک لحظه توقف کنار کوچه که ببینی چطور باد سرد غروب سیاهی آسفالت را با گلبرگهای سفید نسترنها فرش کرده، انگار پا قدمی عزیزی. و نگاه که بروبد سراسر این فرش ناز را و برسد به دیوار و فرایش آسمان خاکستری رنگ.
یا ....
مدتی است این خود گم کردنها زیاد شده، مدتی است حس می کنم فیلسوف شده ام.
عاشق بودن آسان است وقتی کمانچه ناز می کند و دایره نیاز. حنجره زدن جناب شجریان را هم علاوه کنید بزمی است و جای دوستان خالیست.
دوم
آسمان پر ابر است و هوا خیس و نگاه است که لغزیدن باران را روی برگ دنبال می کند. لرزه ای هست و دقیقه ای که بگویی بیخیال تمامی دلشوره ها! خودت را در خنکی هوا و سردی پیاله شیر و خاکستری منظره گم کنی و خیره قطره باران شوی روی مخمل سرخ گل.
سوم
مدتی است این خود گم کردنها زیاد شده. یا نه، زیادتر به خاطر می ماند.
می شود ظهر یک روز داغ در یک پارکینگ بزرگ پر ماشین و کم آدم، بستنی قیفی لیس زدن و به داغی صندلی تکیه کردن و به خود گفتن که با یکی دو دقیقه ماندن برای آرام خوردن بستنی چیزی عوض نمی شود. من و تو دیرمان نمی شود، دنیا تمام نمی شود. بعد آنوقت است که دنیا می شود لذت سرد و شیرینی که از گلو سر می خورد و گرمی صندلی که سر و شانه را می سوزاند. همان یکی دو دقیقه...
یا می شود مزمزه چای نعناع، شامگاه یک روز پردغدغه و تماشای لبخند یار و لذت بردن از سکوت نایاب کافه معمولا شلوغ.
یا چرخاندن یک سیب سرخ پررنگ در دست و مهلت اینکه عطر شیرینش مشامت را پر کند و وقتی دندان پوستش را بشکافد آنهمه تازگی و آبداری که دهان را پر می کند و حواس را لبریز.
یا یک لحظه توقف کنار کوچه که ببینی چطور باد سرد غروب سیاهی آسفالت را با گلبرگهای سفید نسترنها فرش کرده، انگار پا قدمی عزیزی. و نگاه که بروبد سراسر این فرش ناز را و برسد به دیوار و فرایش آسمان خاکستری رنگ.
یا ....
مدتی است این خود گم کردنها زیاد شده، مدتی است حس می کنم فیلسوف شده ام.
اشتراک در:
پستها (Atom)