۱۰.۱۱.۸۸

بال خیال

وقتی بارون نرم نرمک می باره و همه چیز سفید و خاکستری میشه، میشه به سرت بزنه که یه «سه نقطه» غلیظ و غرا حواله‌ٔ دنیا کنی. دو تا لیوان کاکائوی داغ بگیری دستت، بروی بنشینی یه جایی رو به دریا، موجها رو تماشا کنی و مهی که پیش می آد و ابرهایی که تپه های سبز و شهر نشسته بر دامنش رو در خود می پیچند و چرخ می زنند و ... دنیا را تماشا کنی که چطور محو میشه مقابل چشمات.

۶.۱۱.۸۸

آشفته

از کوچه که می گذری
دستهایم به شیشه می چسبند
و نگاهم به گامهایت.

۲.۱۱.۸۸

طوفان این روزها

یک هفته می شود که از آسمان سیلاب می بارد و خیابانها دریا شده اند. باد به ساختمانها و درختها و ماشینها شلاق می زند. شب با چک چک باران می خوابیم و صبح با صدای طوفان بیدار می شویم. شدت باران یک لحظه ای خیس خیست می کند و باد چتر را از دستت می کند و پشت و رویش می کند. با اینهمه آن میانه، یک لحظه که طوفان فرو می نشیند و باران نم نم می شود، اگر بدانی که چه لذتیست قدم زدن در آن هوای نمناک و شنیدن چک چک آرام باران که به چتر می خورد. چه دنیاییست به مشام کشیدن عطر اکالیپتوسهای خیس و تماشای سبزی چمنها پیشاپیش یک افق سفید سفید. چه محشریست پایین آمدن ابرها، پیچیده شدن تپه ها در مه...