۲۲.۳.۹۰

این درد لاعلاج


گاهی، عصری، شبی حوصله تنهایت می گذارد می رود. گفتگو با خویش و بیگانه توفیر نمی کند. قدم زدن و تماشای ماه و صدای موج دریا کفاف نمی دهد، دلداری دوست و دلشکنی دشمن هم.
آنوقت تنها نوشدارویت یک لیوان ظریف بلور از خون دل دخت رزان است و شنیدن صدای استاد بنان.

۲۰.۳.۹۰

«یادم ترا فراموش»


تا فراموشت کنم
ای «بودن» سرد هر روزان
جرعه ای می خواهم
به وسعت دریا،
با گرمای گدازه هایی سوزان.

۱۸.۳.۹۰

بنویس


یه وقتایی باید «نامه های ری را»ی صالحی را خووند یا «افسانه»ی نیما رو یا «مسافر»ِ سهراب رو. یه وقتایی باید بین کلمه ها گم شد. یه وقتایی باید اون خودنویس قدیمی رو جوهر کرد یا گشت اون روان نویس کهنهٔ سیاه رو پیدا کرد، دفتری رو که کاغذاش دیگه زرد شده رو باز کرد و نوشت و نوشت ونوشت ... و گم شد میان کلمه ها.

۱۵.۳.۹۰

عادت می کنیم


سگ و گربه را راحت می شود شرطی کرد. اسب و شتر هم به شرطی شدن معروفند. ثابت شده ماهی گُلی عید را هم حتی می شود شرطی کرد*. اما هیچ کَس به ما نگفته بود که مایه شرطی شدن آدمیزاد یکی دو رفت و آمد ساده است.
حالا بگویید ما جواب این دل شرطی شدهٔ ناآرام را چه بدهیم که همه اش به دنبال گل انار است و شبستان خنک پُر طاقی و عطر پونه های لب جوب؟


*سلام رفیق قدیمی!

۱۲.۳.۹۰

کاش


کاش به جای یاد دادن اینکه چطور راهمان پیدا کنیم، در بچگی یادمان می دادند چطور خودمان را گاه به گاه گم کنیم.