هواي ابري, آرام, پر رخوت, خواب آلود...تنهايي, سكوت, سكون... تو نيستي, گربه ها هر دو تكيه به زانوهايم خواب مي بينند... تو نيستي و من دلتنگي مي كنم... براي تو, براي با هم بودن, براي وقت داشتن... دلتنگي مي كنم با هر اعلام برنامه اي كه از مجمع فارغ تحصيلان دانشگاه مي آيد, با هر خبري كه مي خوانم. مي داني الان دوسالانه كاريكاتور است؟ درست, موزه هنرهاي معاصر... يادت هست؟ چند دو سالانه را نبوديم و نديديم؟ بالاخره به سايت كانون شعر و ادب هم سر زدم... آگهي جلسات و شرح برنامه ها, حالا تمام انتقادهاي من و تو و خدايي كردن برخي بماند; دلم تنگ شد. دلم هوس يك ساعت نشستن در آن جلسات را دارد و مزخرف شنيدنها را... چه بريده و دور و پر حسرتيم ما... حرفهامان تكراريست, زبانمان قديمي, ديدارهامان محدود, نگاهمان محدودتر... انگار بريده شديم از دنيا و در يك جعبه شيشه اي منجمد مانده. همانيم كه بوديم, تازه نشديم, ياد نگرفتيم, پيشرفتي نكرديم. بگذريم...
"اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود كه خواب سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم
دستهامان خالي
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا يعني ما!
كاش مي دانستيم
هيچ پروانه ئي پريروز پيلگي خويش را به ياد نمي آورد.
حالا مهم نيست كه تشنه به روياي آب مي ميريم
از خانه كه مي آئي
يك دستمال سفيد, پاكتي سيگار, گزينه شعر فروغ و تحملي طولاني بياور
احتمال گريستن ما بسيار است!"*
* سيد علي صالحي, "نامه ها"