۳۰.۷.۹۳

سودایی


ملانکُلی( Melancholy) یا سودازدگی در چندین حالت پدیدار می شود. یکی همان افسردگی متداول است، دیگری شیدایی (همان که مجنون را به شهرت رسانید ازعشق لیلی). گاهی امّا نه از دلتنگی است، نه از تنهایی... فقط و فقط به خاطر این است که کالیوپ (الههٔ ادب) گوشت را گرفته و ترا به زور به دنبال می کشاند. برایش مهم نیست که تو افسرده نیستی، برایش مهم نیست که کار روز بعدت چقدر زود شروع می شود یا چه زیاد، برایش مهم نیست که نوشتنت نمی آید. او فقط و فقط یک پوند (نیم کیلو) گوشتش را می خواهد که در جوانی و ناآگاهی قولش را داده ای. چه می کنی با خودت، با خستگی، با شب بیداری، با سردرد و ناتوانی روز بعد، همه و همه مشکلاتیست که خودت باید حلشان کنی... الهه بانوی نگارش امر به نوشتن فرموده اند و تو، ناتوان بندهٔ دربار و بی نوا کنیزک حلقه به گوش؛ باید که اطاعت، نه که اجابت کنی. آنوقت است که باید تدبیرهای قدیم را به یاد آوری، یازده طبقه پایین بروی برای خرید ضروریات، هی جا به جا شوی روی صندلی تا پیدا کردن آن زاویهٔ بهترین، یک بستنی پر از خامه و کارامل و شکلات را ببلعی در چند ثانیه بی تفکر و بی حس کردن مزه اش، و هی کلمه زیر و رو کنی به همراه سر کشیدن جامی از شرابی قوی، به دنبال بهترین ترکیبها... موثرترین جملات... و آنوقت ناگهان سرت را بیاندازی پایین، خیره شوی به این صفحهٔ تایپ فارسی روبرویت ... و شکایت کنی از بی رحمی و جور بانوی ادب... شاید کمی دلتنگی هم چاشنیش کنی،  شاید بخواهی که قدری بنالی از تنهایی... مهم نیست... مهم نیست دستت با چه شدتی کلمه ها را روی این دکمه ها می کوبد، مهم نیست چه بغضی به گلویت،  چه ولوایی به سینه ات... مهم فقط آن نامرد الههٔ نگارش است ایستاده در آستانهٔ نگاهت، با لبخندی حق به جانب و پررضایت به لب...
و تو خالی از کلمه، از مستی، از احساس، به جای می مانی با بهت کسی که از کابوسی برخاسته... و خسته، گیج، تلو تلو خوران می روی که پیاله چایی فراهم کنی و قرص سردردی مگر فردایت کمی آسانتر شود و احساس افسردگیت کمتر...

۲۵.۷.۹۳

ناله ٔ مستان

...بنال ای بلبل دستان,
 ازیرا ناله ٔ مستان
میان صخره و خارا
 اثر دارد
 اثر دارد...

*مولانا «دیوان شمس»

۲۱.۷.۹۳

یاد پاییز


فراموش کرده بودم راه رفتن در خیابانی را که پوشیده  است از برگهای زرد. از یاد برده بودم خش خش خوشایند برگهای پاییزی را زیر پا. فراموش کرده بودم لذت سادهٔ زنده بودن را در یک عصر پاییزی. اینها همه به همراه ده ها تصویر نو بازگشتند یک غروب وقت به خانه رفتن، در کوچه ای خلوت میان دو ردیف متراکم درختان پاییززده که شاخه های رنگینشان طاق نصرتی ساخته بودند از رنگهای طلایی و زرد و خاکی، قرمز و نارنجی... و برگهاشان فرشی پر از خش خش لذیذ خزانی. هوا پر از عطر مرطوب قبل از باران، آسمان پر از ابرهای دودی و لحظه ای که روزنه ای میان پردهٔ ابرها گشوده شد تا چند شعاع آتشینِ خورشیدِ غروب آسمان را و زمین را و روح گمشدهٔ مرا با طلا و مس بیارایند.